این روایتی تلخی از خانواده محمد که خود چندی قبل طی یک انفجاری در ایستگاه قلعهناظر، دشت برچی شهید شد، است. این داستان نه تنها نقشهی تراژدی یک خانوادهی معمولی را به تصویر میکشد بلکه بهطور کامل ارتباط میان این اتفاق و نسل کشی هزارهها در افغانستان را نیز برجسته میسازد.
محمد یکی از قربانیان بیگناه نسلکشی هزارهها است که با شیهد شدن وی، نقشهی شوم عاملان نسلکشی هزاراهها بهطور جسورانهای تداوم مییابد. این گزارش نه تنها یک روایت معمولی از انفجارات است بلکه روایتی از یک زندگی محکوم به اندوه و غم را به تصویر میکشد که دستکم شمار زیادی از خانوادهها در افغانستان بدوش شان حمل میکند.
در این روایت هاجر (خواهر شهید محمد) از غم و اندوه از دست دادن یگانه برادرش میگوید. او با گلوی بغضآلود این چنین روایت میکند "شام شده بود و برادرم هر روز ساعت ۵:۳۰ خانه میرسید؛ اما آن روز شام از وقت آمدناش گذشت. دیدم که یکی از همدورههای دانشگاهام در وضعیت واتساباش خبرِ انفجار در قعله ناظر را گذاشته است. با دیدن این وضعیت ناآرام شدم و با حال آشفته به سمت آشپزخانه رفتم و به سمیه گفتم به محمد زنگ بزن، در قعله ناظر انفجار شده. خواهرم زنگ زد؛ اما هیچ جوابی دریافت نمیکرد. به واتساباش نیز پیام گذاشتیم؛ باز هم جوابی دریافت نکردیم. پریشانی من و سمیه بیشتر شد، به دفتر کاراش زنگ زدیم؛ آنها گفتند محمد بسیار وقت از دفتر به سوی خانه حرکت کرده."
یک ساعت گذشت هیچ خبری نشد. مادرم و سمیه با سراسیمهگی به سوی شفاخانه محمد علی جناح روان شدند. زمانیکه آنجا رسیدند، اسم محمد را در میان نام زخمیها یافتند. خواهرم برای جویا شدن حال محمد از داکتر مربوطه سوال کرده بود که برادرام در چه حال است؟ داکتر گفته بوده که محمد بیهوش است و برای به هوش آمدناش دعا کنید. ساعتها منتظر پشت دروازه تا محمد به هوش بیاید اما کاکایم سمیه و مادرم را خانه روان کرد. مادرم و سمیه با چشمانِگریان خانه رسیدند. از حال شان فهمیده میشد که محمد وضعیت زیاد خوبی ندارد.
برای صحتمندی محمد، سفرهی صلوات هموار کردیم؛ اما سمیه میدانست که برادر ما دیگر پا ندارد و نمیتواند راه برود. تسبیح در دست با چشم پف شده و اشک آلود همه ذکر میگفتیم که زنگ آمد، سمیه بیرون رفت، دوباره با چهرهی آشفته و پرغم وارد اتاق شد، به من و مادرم نگاه کرد و چیزی نگفت، چند دقیقهای گذشت، آرام نبودم و حسی عجیبی داشتم که برای سمیه کی زنگزده باشد چون سمیه آرام نبود. خودم صفحهی فیسبوک را باز کردم دیدم کاکایم نوشته (انا لله و انا الیه راجعون ) با این متن چشمانم پُراشک شد و خواهرم به من اشاره کرد که مادر خبر نشود، در دستم تسبیح بجای صلوات با دل غم آلود میگفتم برادرم دیگر بین ما نیست؛ اما برای تسلای دل مادرم در ظاهراً تغییر ایجاد نکردم؛ من و سمیه در دل خون گریه میکردیم و نمیتوانستیم باور کنیم که محمد آسمانی شده و ما را تنها گذاشته است.
از روزیکه پیکر بیجان محمد را آورد و دیگر صدایش را نشنيدم همه صداها برایم غمانگیز است. حتا خوشحالی، شوق و شور دیگران سرم بد میخورد، با خود می گویم وقت فامیل ما سوگوارِ پسر جوان و ناکام شان است؛ چرا بقیه مردم خوش است، نباید خوشحال باشند. من دیگر برادر شاخِ شمشادم را ندارم.
حسودی من میشود وقتی بیرون میبرایم، میبینم برادری دست خواهرش را گرفته با لبخند به طرفاش نگاه میکند. به تعارف یکی به دیگری میگوید چیزی لازم نداری؟ راه شان را به خوشحالی ادامه میدهند. برادر و خواهرِ دیگری را میبینم که در وقت خدا حافظی خواهرش را در آغوش میگیرد برایاش وعده میدهد از کار که بازگشت برایاش مدادهای رنگی میآورد. بعد به خود که هیچکس کنارم نیست فکر میکنم. کسی نیست که لبخند بزندو یا چیزی برایم تعارف کند. برادری دیگر وجود ندارد کخ مرا در آغوش بگیرد. با قامت خمشده و حال گرفته یاد وقتهای میافتم که محمد من زنده بود و برای ما چه کارهای انجام میداد. و با غمگینترین حالت ممکن به راهام ادامه میدهم.
با تسلط طالبان بر کشور مادر و خواهرم از وظیفهی شان برکنار شدند. سایهی سیاهی بر زندگی ما وارد شد؛ اما ما محمد را داشتیم. هر زمانی که چهره و حال هر یک ما پریشان میبود محمد برای ما انگیزه و دلداری میداد، میگفت این روزهای رقتانگیز تمامی دارد و شما مرا دارید. تا نفس در بدن دارم نمیگذارم هیچگاهی دست پیش کسی دراز کنید. همیشه در کوشش و تشويق ما بود که در درس، مشق و کار خود بهترین باشیم. قبل از آمدن طالبان هم زندگی چندان قابل تعریفی نداشتیم. مشقتهای زندگی محمد برادرم هم از مهاجرت ایران به افغانستان آغاز شد. طفل هشت سالهای که باید به بازیهای طفلانهاش مصروف میبود را او در کندن جوی، خشاوه کردن زمینها و ساختن خانهی گِلی در بلندی کوههای دایکندی مشغول بود و مسوولیت خانه را در بدوش داشت.
محمد با وجود که به درسهای مکتباش رسیدگی میکرد، در مطبعهی با دستمزدی اندکی هفتهی ۲۰۰ افغانی کار میکرد. بستههای سنگین کاغذ را بالا و پایین کرده و از یکجا به جای دیگر انتقال میداد. برادرم بخاطری سرفهجویی در کرایه موتر؛ راه طولانی را پیاده میپیمود تا به مطبعه میرسید. بعد از تمام شدن مکتباش هم، مثل دیگر همصنفیهایاش به تحصیلاش ادامه داده نتوانست. همزمان کار در مطبعه، صفاکاری را هم در جای دیگر شروع کرد.تا با کمی پسانداز توانست در دانشگاه کابل به دروس خود آغاز کند. محمد مثل دیگر جوان ها نبود که هر روز برای رفتن به دانشگاه، یخنقاق، پتلون و بوت جدید بپوشد؛ چونکه کرایهی راه، آماده کردن جزوههای دانشگاه و کمک در مخارج خانه برایاش سنگینی میکرد. هیچگاهی به پوشیدن لباس جدید نمیانديشد. میگفت:" مادر، پدر و خواهرهای من که خوش باشند برای من تمام چیز جدید و خوشآیند است."
محمد همیشه در فکر خواهر و برادرش بود، وقتی از وظیفه به خانه میآمد از دروازه حویلی صدا میکرد. هاجر کجایی؟ بیا موبایل جدید و قلم های که لازم داشتی را با یک دفترچهای ۲۰۰برگهی برای نوشتن گزارشهای دانشگاهات آوردم، ببین که تا آخر تِرم کفایت میکند؟، موبایل به دلات است؟، هاجر جان خواهر قندم یک چای سبز تلخ دَم کن که خستهگیام رفع شود. هاجر برای شب چه داریم، اگر شوربا باشد که خیلی خوب میشود."
این صداها همیشه در گوشه و کنار خانه دور چشمام و در گوشهایام است. اگر وارد دهلیز میشوم، میبینم محمد دستک انباری خراب شده را ترمیم میکند، یا هم در صحن حویلی که در دستاش چکش، میخ، پلاستیک و چوپ، مصروف ساختن گُلخانهای برای گُلهای عطری و چند عدد گل کاکتوس است تا تازه و زنده بماند. صداهای او را در گوشه و کنار خانه، دهلیز و اتاق خودش میشنوم و هر بار که وارد اتاق محمد میشوم، میبینم که در حال کار کردن با کمپیوتر است، یا هم در کنجی از خانه سر بر بالین گذاشته و پاهایاش را دراز کشیده مصروف مطالعهای کتاب است.
محمد رویاهای زیادی داشت. همیشه میگفت: "یکی از رویاهایام این است که خواهرهای زجرکشیدهای من باید در بهترین جایگاه و منزلت برسند، در بهترین دفتر کار کنند. پدر و مادرم تا این دم برای ما شبها بیداری و روزها گرسنگی را متحمل شد. لایق آسایش هستند. میگفت: "میخواهم مخترع شوم ،خارج بروم و در رشته انجنیری برق ماستریام را ادامه بدهم و شیوهای تولید برق به صورت ساده را عملی کنم. محمد خیلی خلاق بود. اگر زنده میبود میدانستم به آرزوی مخترع بودناش میرسید. اما حالا خودش با تمام آرزوهایاش یکجا زیر خروارها خاک خوابیده است. دیگر هیچ رویایی برای ما هم نگذاشته است.
از رفتن محمد سه ماه و ده روز گذشته است. بعد شهید شدن جوان ناکام ما یک روز نیست که خون جاری شدهی او را از کنارِ سرک فراموش کرده باشیم. پدرم به فشار بالا مبتلا و گوشهگیر شده است. مادرم، دچار بیمارهای ناخوشی شده که تا آخر عمراش امکان خوبشدناش نیست؛ سردرد، درد مداوم استخوان، عرق ریزیهای شبانه ، آه و نالههای که جز خودش برای کسی نشان نمیدهد او را از درون پژمرده کرده. من حس میکنم مادرم از درون زنده نیست و رنگِ سیاه لباس و چادرش را که از تن بیرون نمیکند بهترین تعریف حالاش است.