نسل پنجم: دختران رؤیاپرداز و موفق


 نسل پنجم: دختران رؤیاپرداز و موفق

جمهوری مدارا: امروز برای اولین بار سرگذشت خود را می‌نویسم. می‌خواهم از زیباترین آرزوی زندگی‌ام سخن بگویم؛ از تغییری بزرگ که مرا از دنیایی به دنیایی دیگر برد. می‌خواهم از نامم شروع کنم. من ماریا هستم و پانزده سال دارم.

از همان کودکی زندگی‌ام سرشار از محبت و مهربانی بود. با علاقه فراوان درس می‌خواندم، می‌نوشتم و تحلیل می‌کردم. هر روز موفقیت‌های کوچک و بزرگم را در کتابچه خاطراتم ثبت می‌کردم. هر ورقی از آن کتابچه، نشانی از رؤیاها و آرزوهایم بود.

یک روز در حال حل مسئله‌ای از ریاضی بودم. وقتی نتوانستم جواب مجهول را پیدا کنم، به طرز عجیبی احساس رضایت داشتم. با خود گفتم: این مجهول همیشه در ذهنم باقی می‌ماند و مرا به چالش خواهد کشید تا پاسخی برایش بیابم. اما همان روز، اتفاقی ناگهانی رخ داد. حس کردم این معادله‌ی ناتمام، زندگی‌ام شده است. گویی خودم به یک معما تبدیل شده بودم. از آن لحظه، دیگر خودم را نمی‌شناختم.

سرم روی کتابچه‌ام خم بود که ناگهان صدای بلندی شنیدم: «باید این ازدواج را بپذیری!» این صدای مادرم بود. او مدت‌ها بود که اصرار می‌کرد به خواسته‌اش و خواسته‌های خانواده تن دهم و ازدواج کنم. سرم را بلند کردم و با صدایی محکم گفتم: «نه! من می‌خواهم دکتر شوم. نمی‌خواهم خانم خانه باشم. نمی‌خواهم سرنوشتم مثل تو شود؛ ناامید و بی‌هدف. من می‌خواهم آینده‌ای روشن داشته باشم. می‌خواهم همه مرا دکتر صدا کنند.»

مادرم از این حرفم سخت برآشفت. او تمام کتاب‌ها، قلم‌ها و دفترچه خاطراتم را از خانه بیرون انداخت؛ انگار رؤیاها و امیدهایم را به بیرون پرت کرده باشد. با عجله از خانه بیرون دویدم تا دفترچه خاطراتم را نجات دهم، اما دیر رسیدم. شعله‌های آتش به جان دفترچه و کتاب‌هایم افتاده بودند.

آن لحظه، انگار که خودم را به آتش می‌زدند. فریاد می‌زدم: «نه! نسوزان!» اما فریادهایم بی‌اثر بود. رؤیای دکتر شدنم در آنجا سوخت؛ مثل پرنده‌ای که بال‌هایش در آتش بسوزد و نتواند پرواز کند.

از آن روز، زندگی رنگ دیگری به خود گرفت. گویی هر روز، نرسیدن به اهداف و رؤیاهایم را مانند مجهولی در ذهنم مرور می‌کردم. با این حال، هرگز تسلیم نشدم. هر روز درگیر زندگی بودم، اما به خواسته مادرم تن ندادم. روزهای سخت یکی پس از دیگری آمدند و رفتند.

روزی دیگر، پیامی از دختری دریافت کردم که او هم پانزده سال داشت. او ناراحت و ناامید بود. حس می‌کرد زندگی و سرنوشتش تلخ و سخت است. من به او نوشتم: «ما دختران نسل پنجم هستیم؛ نسلی رؤیاپرداز و موفق. ما نسلی هستیم که دیگر فروخته نمی‌شویم. ما به رؤیاهای خود می‌رسیم. تو هم امیدت را زنده کن!»

اما اشتباه نکنید؛ آن دختر هم خودم بودم. همان ماریایی که دفترچه‌اش در آتش سوخت، حالا به دختری دیگر تبدیل شده بود. در فاصله‌ی یک صبح تا ظهر، از دنیایی به دنیایی دیگر کوچ کرده بودم. آن ماریا، من بودم و این ماریا هم من بودم.

به خودم نوشتم: «شاید دفترچه‌ات سوخته باشد. شاید جواب مجهول‌ها را پیدا نکرده باشی، اما ما با هم دست در دست، پاسخ‌ها را پیدا می‌کنیم. زندگی هر لحظه‌اش یک تجربه است. تجربه‌ها را به خاطره و خاطره‌ها را به آگاهی تبدیل کن. دوباره برای رؤیاهایت بنویس. بیا به جمع ما بپیوند؛ به بازی صلح بر روی زمین تا سال ۲۰۳۰ ملحق شو. ما نسل پنجم هستیم؛ نسلی رؤیاپرداز و امیدوار به تحقق آرزوهایش.»

به نوشتن ادامه دادم: «ماریا، قول بده که فقط به رؤیاهایت فکر کنی و برای رسیدن به آن‌ها تلاش کنی. من هم دختری هستم که هنوز تجربه زیادی ندارم، اما هرگز از رؤیاهایم دست نکشیده‌ام. سه عنصر مهم در زندگی من این‌ها هستند: لبخند، رؤیا و خودم. اگر در زندگی لبخند نباشد، زندگی زیبا نیست. اگر رؤیا نداشته باشی، انسانی پوچ خواهی بود. خودت هم مهم هستی؛ چون اگر تو نباشی، چه کسی قرار است وکیل یا دکتر شود؟»

در پایان نوشتم: «ماریا، به خاطر داشته باش که هرگز تسلیم نشوی. وظیفه توست که نه تنها مادر، بلکه باورهای محدودکننده‌ات را به حامی خود تبدیل کنی. به خودت قول بده که از زمان و انرژی‌ات نهایت استفاده را کنی و هرگز از موفقیت ناامید نشوی. ما نسل پنجم هستیم؛ نسلی رؤیاپرداز و موفق.»

مطالب مرتبط