جمهوری مدارا: زندگی ترکیبی از انرژی و زمان است. زمان در حال گذر است و جلو آن را نمیتوان گرفت. اگر میتوانستم، همان روز زمان را متوقف میکردم و حالا زخم و خاطرهی امتحان نیمهتمام در ذهن و دفترچه خاطراتم نمیبود.
طلوع آفتاب نمایانگر روزی پرماجرا بود؛ روزی که به دور از تصور بسیاری بود. صبح مثل هر روز دیگر از خواب بیدار شدم، دست و صورتم را شستم و بعد از آماده شدن به سوی مکتب راه افتادم. نمیدانستم که این آخرین روز درس، یونیفورم مکتب، دیدار استادان، صحنه امتحان و دقایق آخر در کنار دوستان و استادان مهربانم است. وقتی به مکتب رسیدم، همه به صف ایستادیم. بعد از خواندن حاضری، وارد صحنه امتحان شدیم و در جاهای مشخص شده نشستیم. مدت زیادی نگذشته بود که ورق امتحان از راه رسید. با خوشحالی کامل ورق را حل کردم و دوباره به استاد تحویل دادم و صحنه امتحان را ترک کردم. در حالی که دیگران هنوز ورقهای امتحان را تحویل نداده بودند، من و دو دوستم در حویلی مکتب قدم میزدیم و قصه میکردیم.
زنگ مکتب به گوش رسید، همه داخل صنف خود رفتیم و درس را شروع کردیم. هر کسی قصهای از امتحان داشت؛ یکی خوشحال بود که مجهولهای ریاضی را خوب حل کرده و دیگری ناراحت بود. بیخیال از همه اینها تا ساعت ۱۱ درس خواندیم. تازه ساعت آخر درسی ما شروع شده بود که سرمعلم آمد. به نظر میرسید که اتفاق ناگواری افتاده باشد. گفت که شاگردان عزیز، رخصت هستید. من خوشحال شدم زیرا فردا آخرین امتحان بود و میخواستم به بهترین وجه سپری کنم تا به آرزوی کودکیام برسم. اما نمیدانستم که امتحان فردا وجود ندارد و فقط خیالبافی است. همه یکییکی مکتب را ترک کردیم. با دوستانم از راههای مختلف رفتم. نمیدانستم چرا، اما آن روز بیشتر از هر روز دیگر با دوستانم صمیمی شده بودم.
در جریان راه برنامه میریختیم که روز جشن اعلان نتایج همه یک رنگ لباس بپوشیم و چگونه جریان تحویل تحفهها و گرفتن لوحهای تقدیر را عکس بگیریم. برای اعلان نتایج دلخوشیهای زیادی داشتیم، اما متأسفانه از هم جدا شدیم، زیرا هرکسی به سوی خانه و کوچه خود رفت. با همین تفکرات که در ذهن داشتم، خود را به خانه رساندم.
هنوز نفسی تازه نکرده بودم که پدرم از راه رسید. ناراحتی کامل در چهرهاش نمایان بود. با مادرم در مورد موضوعی صحبت میکردند که طالبان به قلعهی نو برچی رسیدهاند. میگفتند از این پس چه خواهد شد؟ به فکر طرح و برنامه خروج از کشور بودند، زیرا آنها همان حس را داشتند که بیست سال قبل بالای بچهها و دختران تحمیل میشد و نمیخواستند فرزندانشان مانند خودشان بیسرنوشت بمانند و بازیچهی دست طالبان شوند.
این صحبتها هنگام شام هم پایان نیافت. پدرم گفت: "اولادهای عزیزم، همه شما برایم عزیز هستید. تا زمانی که وضعیت کشور بهبود یابد، از خانه بیرون نشوید و ترسی هم نداشته باشید." درک این سخنان بسیار سخت بود، اما اکنون درست درک کردهام که نگرانی مادر و پدرم بابت چه موضوعی بود. با همین قصهها و ناامیدی که در ذهن پدرم بود، شب را به پایان رساندیم.
خیلی مشتاق بودم زودتر به مکتب برسم، نمیخواستم دیر برسم چون آخرین امتحان بود. با شوق و ذوق و انگیزهای متفاوت آماده شده بودم. تا میخواستم خانه را ترک کنم، پدرم گفت: "دخترم، تا مدتی صبر کن، چون حالا مثل قبل نیست. طالبان آمدهاند. آیا آنها اجازه درس خواندن به شما میدهند یا خیر؟" در اوایل از پدرم دلخور بودم که مرا نگذاشت، اما بعد از مدتی فهمیدم که پدرم نه، بلکه طالبان باعث امتحان نیمهتمام من شدند. امتحانی که در ذهن و دفترچه خاطراتم به عنوان روز سقوط حکومت و امتحان نیمهتمام ثبت شد. امتحانی که برای اعلان نتایجش نُه سال زحمت کشیده بودم. اگر امتحانم به پایان میرسید و آخرین امتحان را سپری میکردم، در آن امتحان به عنوان اول نمره عمومی مکتب مقامی به دست میآوردم و به آرزوی کودکیام میرسیدم.
بعد از امتحان نیمهتمام تصمیم گرفتم که باید به رویاهایم برسم. امتحان و آرزوی کودکی فقط خاطره شد و برنامه آن خیالبافی ماند، ولی رویاهایم نه. شاید راه رسیدن به رویاها طولانی باشد، ولی ناممکن نیست. درست یک سال از تغییر حکومت و این خاطره گذشته است. من در این سال توانستم خود را به اهدافم نزدیکتر کنم. اگر شهر دگرگون نمیشد، من در پایان سال مکتب بودم و پس از آن وارد دانشگاه میشدم.
روزی وارد دانشگاه خواهم شد؛ دانشگاهی که رویای آن را دارم و برای رفتن به دانشگاه موردنظرم تلاش میکنم و دست از تلاش برنمیدارم، زیرا دختری نیستم که دست از تلاش بردارم.