جنبش روشنایی: آرزوهای به خاک سپرده و قصه‌های ناتمام


 جنبش روشنایی: آرزوهای به خاک سپرده و قصه‌های ناتمام

جمهوری مدارا: پس از ادای تسلیت در هشتمین سال‌گرد شهدای جنبش روشنایی به انجینیر اسدالله احسانی بهسودی، برادر محمدناصر احسانی، یکی از صد شهید جنبش روشنایی، او را دعوت می‌کنم تا آرمان‌های شهید محمدناصر احسانی را بیان کند. با متانت و آرامش خاصی سخن می‌گوید. شمرده‌شمرده و حساب‌شده می‌خواهد از الف تا یای زندگی برادر شهیدش محمدناصر را روایت کند. از لحن صحبت‌هایش می‌توان احساس کرد که بعد از هشت سال هنوز هم زخم‌های برادر بزرگ‌تر شهید محمدناصر تازه‌اند و گذر زمان نتوانسته مرهمی بر غم فقدان او باشد.

وی با متانت و سنگینی از آرمان‌های به خاک خوابیده‌ی برادر کوچک‌ترش سخن می‌گوید. از ماجرای نامزدی شهید محمدناصر شروع می‌کند؛ چهار روز پیش از حادثه‌ی دوم اسد در دهمزنگ کابل، محمدناصر با هزاران امید و آرزو نامزد شده و اولین سنگ‌بنای زندگی مشترک را گذاشته بود. از نوع لهجه و بیان اسد‌الله، سنگینی آرزوهای به خاک خوابیده‌‌ی محمدناصر به دوش شانه‌ی وی احساس می‌شود؛ انگار زخمی نامرئی روح او را می‌فشارد. همچون کبوتری که از هم‌پروازانش جا مانده، به روایت حادثه ادامه می‌دهد.

در سال دوم دانشجویی، شهید محمدناصر به دلیل مشکلات مالی دانشگاه را ترک کرده و به کار شاقه و سنگین روی می‌آورد. فشار روزگار و اقتصاد ضعیف خانواده محمدناصر را به پای عرق‌ریختن در کار برنایی وادار می‌کند تا با خشت‌زدن به خانه‌ها، روزگار را سپری کند. شهید محمدناصر با وجود ترک دانشگاه و ادامه تحصیل، اما همیشه علاقه‌مند فعالیت‌های اجتماعی بوده و خوی آزادی‌خواهی و حق‌طلبی در سرشت وجودی‌اش او را به میدان دهمزنگ کشاند.

ساعت نزدیک به شش صبح دوم ماه اسد سال 1395، در هماهنگی با صدها جوان آزادی‌خواه و حق‌طلب، پا به میدان اعتراض گذاشت و بزرگ‌ترین نمایش خودجوش مردمی را برای مدنی‌ترین حرکت روشنایی‌خواهی شکل داد. اسد و ناصر قبل از روز اعتراض در جریان برنامه‌ها و آمادگی‌ها بوده‌اند. روز دوم اسد، اما قرعه‌ی شهادت به نام ناصر رقم خورد و شکستن پای پسر اسد‌الله باعث شد که نتواند در تظاهرات جنبش روشنایی شرکت کند.

گلوی اسدالله را بغض گرفته و لحظه‌ای سکوت می‌کند؛ انگار تلخی ماجرا تازه شروع شده است. ادامه می‌دهد: "برنامه طوری ریخته شده بود که قبل از شروع اعتراض، جوانان اشتراک‌کننده به نیروهای امنیتی گل دادند و به رسم انسان‌دوستی کار آن‌ها را پاس داشتند. پاس‌داری که عکس‌العمل‌اش جاری‌شدن خون بود و خفه‌کردن حق‌خواهی." این تکه‌ای از ماجرا تاثیری سنگین بر اسدالله گذاشته است. تاثیری که قلم توان تصویر کشیدن و نوشتن‌اش را ندارد.

اسدالله در کنار پسر مریضش در شفاخانه از انفجار دهمزنگ خبر می‌شود و عاجل خود را به محلی که جنبش روشنایی هدف قرار گرفته بود، می‌رساند. می‌بیند که محمدناصر و هزاران جوان در خون غلطیده‌اند. گویی حادثه‌ی دهمزنگ تکرار کربلا بوده است. بعد از انتقال شهید محمدناصر به چندین شفاخانه، بلاخره اسدالله جسد غرقه به خون برادرش را بر دوش می‌کشد و به خاک می‌سپارد. خاکی که در دامنه کوه قوریغ برای محمدناصر و یاران شهیدش جا باز کرده بود تا صدها جوان بی‌گناه و آزادی‌طلب را میزبان باشد و آماده بود به پاس صدای آزادی و حرکت حق‌خواهی مدنی‌ترین قشر افغانستان، نام بلند روشنایی را در خود جا دهد.

شاید هم روشنایی واژه‌ای سنگین بوده بر دوش ننگین حکومت وقت. تپه‌ی شهدای جنبش روشنایی هشت سال است که اشک مادران و بازماندگان شهدا را شاهد است؛ مکانی که تبدیل شده به یادگاری از عدالت‌خواهی و حق‌طلبی.

مطالب مرتبط