جمهوری مدارا: ساعت ۳:۲۰ بعداز ظهر بود که صنف درسی ما تمام شد و دوستانم یکییکی صنف را ترک کردند. سونا با صدایی آرام پرسید: "مریم، خانه نمیروی؟" با لبخند ملیحی که بر لب داشتم، گفتم: "نه، لحظهای کاری با استاد محمدی دارم. از پشت سر شما میآیم." سونا گفت: "منتظرت در سرک برای ملی بس باشم؟" و من با لحنی مطمئن پاسخ دادم: "نه، شما بروید. نمیدانم چقدر طول بکشد."
لحظهها یکی پس از دیگری میگذشت. بعد از صحبت با استاد محمدی درباره امتحانات هفته آینده، کورس را ترک کردم. درست ساعت ۳:۴۸ بود که برای بیرون شدن از کورس، موبایلم را از حالت لرزش خارج کردم و به راهم ادامه دادم. در سرک منتظر موتر بودم که یک ملیبس آمد. سوار شدم، کمی شلوغ بود، ولی من این شلوغی را نادیده گرفتم و جایی برای نشستن پیدا کردم.
بعد از طی ده دقیقه راه، به ایستگاه تانک تیل دشت برچی رسیدیم. افراد زیادی میخواستند در این ایستگاه پایین شوند. موتر هنوز کاملاً ایستاده نشده بود که صدایی وحشتناک در سراسر منطقه پیچید؛ صدایی که به دنبال آن دودی سفید همه جا را فرا گرفت. شیشهها با شدت شکستند و همه سراسیمه از موتر پایین میپریدند. صحنهای بود که قلب هر کسی را به لرزه درمیآورد؛ اطفال، زنان، و حتی مردان در داخل موتر ما ترسیده بودند و کودکان با صدای بلند گریه میکردند. سرک پر از مردم شده بود؛ فقط چند نفر از افراد طالبان به سوی حادثه میدویدند و موترها را مجبور به حرکت میکردند و با فریاد میگفتند: "بروید، بروید!" کسانی که پیاده بودند، با ترس بیشتر به اطراف نگاه میکردند.
در داخل موتر تنها چهار نفر مانده بودیم. آنها نیز تصمیم گرفتند پیاده شوند، از ترس اینکه مبادا انفجار دیگری رخ دهد. ولی من نمیتوانستم پایین شوم؛ زیرا تا خانه فاصله زیادی باقی نمانده بود. تصمیم گرفتم به مادرم زنگ بزنم تا نگران نشود، اما هر بار که تماس میگرفتم، مادرم جواب نمیداد. ترسیده بودم؛ تمام وجودم با دیدن آن موتر به لرزه افتاده بود و اشکهایم بیاختیار جاری میشد. موتر از شدت انفجار سیاه شده بود و خرابی زیادی از آن باقی مانده بود. لاستیکهایش به دورتر از جاده پرتاب شده بود و در داخل آن مقداری سیب دیده میشد؛ سیبی که شاید مادری یا پدری برای فرزند خود گرفته بود.
همه مردم اطراف، صحنه را فیلمبرداری میکردند تا در صفحات اجتماعی منتشر کنند. بعد از دیدن آن صحنه وحشتناک، درست نمیدانم چگونه به خانه رسیدم. تنها چیزی که در ذهنم باقی مانده و همواره در ذهنم تکرار میشود، صدای وحشتناک انفجار و صحنهای است که مردم از موتر فرار میکردند.
چرا همیشه ما باید تاوان بدهیم؟ چرا کشور ما اینگونه است؟ چرا میخواهند ما را نابود کنند؟ چرا دشت برچی که روزی بنام دشت معرفت بود، به میدان خون و انفجار و انتحار تبدیل شده است؟ این سوالها همچنان در ذهنم تکرار میشد و بیشتر از هر چیزی مرا آزار میداد. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید خودم تلاش کنم و به رویاهایم برسم. امروز، تنها من نبودم که با این خطر روبرو شدم؛ بلکه دهها فرد دیگر هم مثل من بودند. امشب، بسیاری از خانوادهها بر سر گلیم غم نشستهاند.
بیایید به این همه وحشت، ترس، و از دست دادن عزیزانمان خاتمه دهیم. بعد از دیدن آن صحنه، تصمیم گرفتم بیشتر از قبل به سوی رویاهایم پرسه بزنم و تلاشم را دوچندان کنم. صحنه امروز، اولین رویداد در دشت برچی نبود که از نزدیک تجربه کردم. سالهاست ما قربانی حملات هدفمند میشویم.
با خودم میگویم: "خدایا، این آخرین بار باشد. دیگر نمیخواهم مثل امروز صحنه وحشتناک دیگری را تجربه کنم." امروز من، این صحنه را نوشتم؛ زیرا تمام وجودم میلرزد و نمیتوانم جلوی اشکهای حس ترس و بیقراریام را بگیرم. فقط میتوانم با نوشتن چند جمله، به این حس و حال خودم التیام بخشم. شاید نتوانم به دردهای آن خانوادهها التیام بخشم، اما با نوشتن، کمی از درد خود را تسکین میدهم.