جمهوری مدارا: افغانستان، سرزمینی با موزاییک پیچیده هویتی، همواره آوردگاهِ مناقشات بر سر تعریف «ما» و «دیگری» بوده است. در بستر تاریخ پرفرازونشیب و جغرافیای ناآرام این کشور، هویتهای قومی و مذهبی نه تنها واقعیتهای اجتماعی، بلکه به ابزارهایی قدرتمند در بازیهای قدرت و سیاست تبدیل شدهاند. در این میان، سرنوشت و جایگاه گروههایی که هویت متمایزشان از سوی برخی به چالش کشیده شده و برای شناسایی و به رسمیت شناختن با مقاومت روبرو هستند، به کانونهای اصلی این مناقشات بدل گشته است. این نوشتار نگاهی انتقادی دارد به یکی از این کانونها: گفتمانِ انکار و تحریف هویت هزارههای اهلسنت در افغانستان.
هویت این گروه، که تلفیقی از بُعد قومی هزاره و بُعد مذهبی اهلسنت است، از سوی برخی محافل – بهویژه در میان بخشی از نخبگان تاجیک – با ادعاهایی چون «برساختهی صرفاً سیاسی» یا «همسان با هویت فرهنگی گروهی دیگر» مواجه شده است. این ادعاها، بیش از آنکه آینهای در برابر واقعیت پیچیده زیستِ هویتی این گروه باشند، نقابهایی بر چهرهی انگیزههای عمیقتری هستند که ریشه در مناسبات قدرت، رقابتهای جمعیتی، جغرافیایی و تلاش برای حفظ ساختارهای سنتیِ حاکم دارند. این گفتمان، به ویژه در مقاطع حساس سیاسی یا تغییر رژیم، برجستهتر میشود و پیامدهای ملموسی بر زندگی افراد این گروه دارد.
این مقاله، با بهرهگیری از چارچوبهای نظری پیشرو در مطالعات هویت، تحلیل گفتمان انتقادی و جامعهشناسی، بهویژه مفاهیم کلیدی مانند حافظه جمعی، تقاطعگرایی و شناسایی، به کالبدشکافی این گفتمان انکار میپردازد. ما استدلال خواهیم کرد که این ادعاها نه تنها برداشتی نادرست و ذاتگرایانه از ماهیت پویا و چندلایه هویت دارند، بلکه در خدمت کارکردهای سیاسی مشخصی هستند که پیامدهای مخربی برای عدالت، مشارکت و همبستگی اجتماعی در افغانستان دارند. هدف این نوشتار واسازیِ لایههای پنهان این گفتمان و تأکید بر حق بنیادین هزارههای اهلسنت برای تعریف خود و شناسایی شدن با هویت چندوجهیشان است؛ هویتی که نه تنها واقعی، بلکه بخشی ارزشمند از تنوع فرهنگی افغانستان است. این تحلیل، ضمن ریشهیابی تاریخی گفتمان انکار، پیامدهای آن را در سطوح فردی و اجتماعی بررسی کرده و بر ضرورت رویکردی مبتنی بر شناسایی برای مدیریت تنوع هویتی در افغانستان تأکید میکند.
۱. فراتر از قفس هویت: رهایی از ذاتگرایی به سوی فهم سیال و پیچیده
ادعای نخست، مبنی بر عدم اصالت و برساختگی صرفاً سیاسی هویت هزاره اهلسنت، عمیقاً در نگرشی ذاتگرایانه به هویت قومی هزاره ریشه دارد. این دیدگاه، هویت «هزاره» را بهشکلی تقلیلگرایانه و انحصاری با مذهب «تشیع امامی و اسماعیلی» پیوند میزند و هرگونه تنوع یا تکثر مذهبی درونقومی را نامعتبر یا انحرافی تلقی میکند.
چنین نگرش ایستا و یکپارچهای از هویت، با فهم جامعهشناختی و انسانشناختی معاصر از هویتهای جمعی به مثابه پدیدههایی «برساخته اجتماعی-تاریخی»، سیال و چندلایه در تضاد بنیادین قرار دارد. هویت افراد و گروهها، آمیزهای پیچیده از ابعاد گوناگون (قومی، مذهبی، زبانی، منطقهای، جنسیتی، طبقاتی و...) است که هر یک از این ابعاد میتوانند بسته به زمینه و شرایط زمانی-مکانی خاص، برجستگی متفاوتی بیابند.
هزارههای اهلسنت، نمونهای بارز برخوردار از چنین هویت چندلایه به شمار میروند. بُعد مذهبی حنفی، بُعد قومی هزاره و بعد زبانی فارسی دری، هر سه مؤلفههای واقعی و معنادار هویت آنها را تشکیل میدهند. اینکه در مقاطع خاصی از تاریخ، تحت تأثیر فشارهای سیاسی، اجتماعی و امنیتی (مانند دورههای سرکوب نظاممند هزارهها یا ضرورت اتخاذ راهبردهای همسویی مذهبی با همسایگان قدرتمند سنیمذهب برای بقا و کاهش آسیبپذیری)، بُعد مذهبی هویت آنها نمود بیشتری یافته و بُعد قومی در حوزه عمومی کمتر ابراز شده است، به هیچ وجه به معنای زوال، عدم وجود یا ساختگی بودن هویت قومی آنها نیست. همانطور که در پیشینهی این قوم ذکر شده، پس از سرکوب و قتلعام مردم هزاره توسط عبدالرحمن در سال ۱۸۹۲م، باعث شد که هویت هزاره دستخوش تحول شود. این تجزیه و تغییر هویتی، نمونهای تلخ از راهبردهای بقا در یک محیط خصمانه است.
این پدیده، همانگونه که اشاره شد، میتواند نتیجهی مستقیم راهبردهای انطباقی و بقا در یک محیط غالباً خصمانه بوده باشد که این تجربیات در حافظه جمعی یک خرده هویت ثبت شده است. برجسته شدن مجدد و مطالبهی شناسایی بُعد قومی در هویت هزارههای اهلسنت در دوران اخیر، نه دلیلی بر جعلی بودن آن، بلکه نشانهای از پویایی طبیعی هویت در واکنش به تحولات محیط سیاسی و اجتماعی و تلاش برای بازیافتن یا تأکید بر ابعاد هویتی است که در دورههایی به دلایل تاریخی کمتر فرصت بروز یافتهاند. این امر با روندهای جهانی بازخیزش هویتهای پیشتر به حاشیه رانده شده نیز همخوانی دارد. برای تبیین بهتر «حافظه جمعی»، میتوان آن را بهعنوان «حافظه مشترک گروه از گذشته» تعریف کرد که تجربه سرکوب نظاممند و قتلعام دوران عبدالرحمن خان و نیاز به کتمان هویت، نمونهای ملموس از چگونگی تأثیر این حافظه بر هویت کنونی هزارههای اهلسنت است.
با این حال، لازم است به یک سطح عمیقتر از نقد نیز توجه شود. این تحلیل نباید این واقعیت را نادیده بگیرد که اساساً صورتبندی هویتیِ خودِ هزارهها به سه دسته مجزای امامیه، اسماعیلیه و اهلسنت نیز میتواند محصول برساختهای تاریخی متأثر از قدرتهای استعماری و نظامهای استبدادی داخلی باشد که با هدف مدیریت، کنترل و ایجاد تفرقه در میان گروههای جمعیتی، این تقسیمبندیها را برجسته یا تحمیل کردهاند. از منظر نظریات پسااستعماری، تمرکز بر چنین تقسیمبندیهای تحمیلی ممکن است به معنای «بازی در زمین دیگران» و غفلت از ریشهها و اصالتهای تاریخی مشترک و عمیقتر قوم هزاره پیش از این افتراقها باشد که نیازمند بازگشت و تأکید بر آن است. کتاب «هزارههای اهلسنت» اثر دکتر حفیظ شریعتی، نمونهای از پژوهشهایی است که به بررسی این تقسیمات مذهبی و هویت مشترک قومی هزارهها پرداخته و میتواند به مستندسازی این بخش کمک کند.
۲. رقص نقابها: گفتمان انکار و بازی پنهان قدرت
ادعاهای مطرح شده علیه هویت هزاره اهلسنت، هنگامی که در چارچوب تحلیل گفتمان قدرت بررسی میشوند، کارکردها و انگیزههای پنهان و عمیقتری را آشکار میسازند. ادعای اولیه، مبنی بر انتساب این هویت به دوران جمهوریت، تلاشی گفتمانی برای بیاعتبار ساختن آن از طریق الصاق برچسب «سیاسیکاری» و «پروژه دولتی» است. چنانکه برخی پیروان روایت انکار مطرح کردهاند.
اما فراتر از این، ادعاهایی نظیر اینکه «طرح هویت هزاره سنی، قلمرو مقاومت را تضعیف میکند» – که به طور ضمنی و گاه آشکار، قوم تاجیک را حامل اصلی یا انحصاری پرچم مقاومت معرفی میکند– کارکردی آشکارا سیاسی دارد. این ادعا میکوشد نه تنها هویت هزاره اهلسنت بلکه تمام هویتهای غیر تاجیکی را در تقابل با گفتمان «مقاومت» قرار دهد و آن را امری مضر و تفرقهافکن جلوه دهد.
این در حالی است که تاریخ معاصر افغانستان، مشحون از مقاومتهای متنوع و متکثر از سوی اقوام گوناگون، از جمله هزارهها (اعم از شیعه و سنی در برابر اشکال مختلف استعمار خارجی، تجاوز شوروی و استبداد داخلی)، بوده است. بنابراین، این ادعا در واقع تلاشی است برای مصادره و انحصاری کردن روایت مقاومت به نفع یک گروه قومی خاص و به حاشیه راندن یا انکار نقش تاریخی و پتانسیل مقاومتی سایر گروهها، از جمله هزارههای اهلسنت. در حالیکه هزارههای اهلسنت بهترین فرزندان خود را در برهههای حساس افغانستان از دست داده است. ولی صد حیف که این جان فشانیها به نفع دیگران مصادره شده است.
با این حال، به نظر میرسد علت بنیادین نگرانی از طرح و تثبیت هویت مستقل هزاره اهلسنت، فراتر از این توجیهات گفتمانیِ ناظر به مقاومت قرار دارد و ریشه در پویشهای قدرت مرتبط با توازن جمعیتی و جغرافیایی دارد. در کنشگری سیاسی به شدت قومیشدهی افغانستان که توزیع قدرت، تخصیص منابع، و حتی مشروعیت سیاسی، غالباً بر مبنای برآوردهای جمعیتی و پراکندگی جغرافیایی اقوام استوار بوده و هست، هرگونه بازتعریف یا تغییر در مرزبندیهای هویتی و آمارهای جمعیتی میتواند پیامدهای راهبردی و تعیینکنندهای داشته باشد.
گروههای قومی که پیشتر، جمعیت هزارههای اهلسنت ساکن در مناطق همجوار یا مشترک را به صورت سنتی یا در محاسبات سیاسی، بخشی از بدنهی جمعیتی خود محسوب میکردهاند، اکنون با ابراز هویت مستقل و متمایز این گروه، با چشمانداز کاهش بالقوه در آمار جمعیتی خود و به تبع آن، تضعیف احتمالی ادعاهایشان مبنی بر برخورداری از جایگاه جمعیتی ویژه (مانند ادعای قوم دوم) و سهمخواهیهای سیاسی و اقتصادی مبتنی بر آن، مواجه میشوند.
این تلقی باعث اتخاذ یک «سیاست دوگانه» در قبال هزارههای اهلسنت شده است: از یک سو تلاش برای جذب و همسانسازی آنها ذیل هویت سنی برای افزایش آمار جمعیتی «خودی»، و از سوی دیگر، انکار یا نادیده گرفتن هویت قومی هزارهی آنها هنگام سهمخواهیهای سیاسی یا توزیع منابع، که این برخورد متناقض، کارکردی آشکارا ابزاری دارد. آمارهای جمعیتی ارائه شده در برخی منابع، بر جایگاه برجستهای جمعیت هزارههای اهلسنت در ولایتهایی مانند بغلان، قندوز و بدخشان، صحه میگذارند؛ با این حال، آنها اغلب در آمارهای رسمی یا محاسبات سیاسی به عنوان بخشی از اقوام دیگر محسوب میشوند، که این خود پیامد همین «سیاست دوگانه» است.
در این چارچوب تحلیلی، ادعاهایی چون «برساخت سیاسی بودن» هویت هزاره اهلسنت یا «همسانانگاری فرهنگی کامل» آنها با تاجیکها، بیش از آنکه تبیینهای عینی و بیطرفانه باشند، به مثابه راهبردهای گفتمانی عمل میکنند. این راهبردها ابزاری هستند برای پوشاندن و مشروعیتزدایی از نگرانیهای واقعیِ مرتبط با تغییر در توازن قوا و به چالش کشیده شدن وضعیت موجود هویتی-سیاسی که منافع گروههای خاص را تأمین میکند.
۳. رقص هویت: چالش اشتراکات فرهنگی و تمایز قومی در عصر پیچیدگیها
ادعای دوم، که بر «تاجیک بودن فرهنگی و اجتماعی» هزارههای اهلسنت به دلیل همسانی در برخی آداب و رسوم و وجود پیوندهای اجتماعی (نظیر ازدواجهای بینگروهی) تأکید میکند، نیز برآمده از نگاهی تقلیلگرایانه و سادهانگارانه به رابطه پیچیده و چند بعدی میان فرهنگ، ساختار اجتماعی و هویت قومی است.
همجواری طولانیمدت و تعاملات فشرده و روزمره میان گروههای قومی و مذهبی مختلف در افغانستان، به ویژه در مناطق مرزی قومی و حوزههای فرهنگی مشترک، به صورت طبیعی و اجتنابناپذیر منجر به تبادل فرهنگی، وامگیری عناصر فرهنگی (از زبان و پوشاک گرفته تا موسیقی و آشپزی) و شکلگیری شبکههای پیچیدهی اجتماعی و خویشاوندی میگردد. این اشتراکات فرهنگی و اجتماعی، واقعیتی ملموس، ارزشمند و غالباً سازنده در بافت اجتماعی افغانستان هستند.
با این حال، اشتراک در برخی نمودهای فرهنگی یا حتی زبان مشترک (مانند زبان فارسی دری)، به هیچ عنوان به معنای زوال، ادغام کامل یا عدم وجود هویت قومی متمایز نیست. هویت قومی پدیدهای عمیقتر و چندبعدیتر است که علاوه بر وجوه فرهنگی بیرونی و رفتاری، ریشه در عناصر ذهنی و درونیتری چون روایتهای تاریخی مشترک، حافظه جمعی که موریس هالبواکس بر اهمیت آن در شکلگیری هویت گروهی تأکید میکند، احساس تعلق به یک اجتماع با سرنوشت و گذشتهای واحد، و مهمتر از همه، خود-تعریفی و خود-آگاهی فرد و گروه دارد.
هزارهای اهلسنت، علیرغم تمامی اشتراکات فرهنگی و پیوندهای اجتماعی با همسایگان تاجیک، پشتون یا ازبک خود، در وهله نخست خود را به عنوان «هزاره اهلسنت» میشناسند و تعریف میکنند. این خود-تعریفی و اراده جمعی برای شناخته شدن به این نام، نقشی بنیادین و برسازنده در شکلگیری و تداوم هویت جمعی آنها ایفا میکند. اصرار بر تعریف آنها ذیل هویت «تاجیک فرهنگی» یا هر هویت دیگری، به منزله نادیده گرفتن این عاملیت هویتی است. این تلاش برای تحمیل یک هویت از بیرون، نه تنها با اصول اولیهی احترام به هویتهای انسانی در تضاد، بلکه بیانگر نوعی خصلت استبدادی در عرصه فرهنگ و هویت است؛ نوعی «استبداد هویتی» که میتواند به مراتب زیانبارتر و ریشهدارتر از استبداد صرفاً سیاسی باشد، زیرا به دنبال کنترل و یکسانسازیِ خودِ وجود و آگاهیِ انسانهاست.
تأسیس نهادهایی مانند «شورای سراسری هزارههای اهلسنت» در دوران جمهوریت، نمونهای بارز از این خودتعریفی، عاملیت و تلاش آگاهانه برای احیای هویت در عرصه عمومی است که با هدف انسجامبخشی و معرفی این بخش از جامعه صورت گرفت. آثار تولید شده در مورد هزارههای اهلسنت، نیز در همین راستا و برای معرفی این گروه به جامعه افغانستان تدوین و نشر شدهاند.
ازدواجهای بینگروهی نیز اگرچه شبکههای خویشاوندی متداخلی را ایجاد میکنند، اما لزوماً به معنای جذب کامل و یکسویه یک گروه در دیگری نیستند؛ بلکه میتوانند به شکلگیری هویتهای ترکیبی، پیچیدهتر شدن مرزهای هویتی، یا حتی تقویت هویت گروه کوچکتر در نسلهای بعدی به عنوان واکنشی به تلاش برای همگونسازی منجر شوند.
در کنار این پیچیدگیها، یک چالش بنیادین دیگر در عصر حاضر مطرح میشود: اینکه اساساً صورتبندی هویتها، بهویژه در جامعه شبکهای امروز که شاهد گسستهایی از قیدوبندهای سنتی زمانی و مکانی است و فاکتورهای جهانی در آن نقشآفرین هستند، تا چه حد میتواند همچنان بر مبنای مؤلفههایی چون مذهب قرار گیرد؟ به نظر میرسد اصرار بر تعریف یا انکار هویتها صرفاً یا اساساً بر مبنای مذهب، رویکردی است که با تحولات بنیادین در سازوکارهای شکلگیری هویت در دنیای مدرن و شبکهای همخوانی ندارد و کسانی که بر این مبنای سنتی پافشاری میکنند، ممکن است از درک ماهیت متغیر و چندوجهی هویت در عصر حاضر عقب مانده باشند؛ عصری که در آن هویتها میتوانند بر اساس فاکتورهای دیگری نظیر ارزشهای مشترک انسانی (مانند صلحطلبی یا عدالتخواهی)، شبکههای ارتباطی فرامحلی، یا منافع مشترک جهانی نیز صورتبندی شوند.
۴. انکار هویت: سایهای بر کرامت، تهدیدی بر یکپارچگی
انکار هویت هزارههای اهلسنت، خواه با برچسب «برساخت سیاسی» و خواه با تأکید بر «همگونسازی فرهنگی اجتنابناپذیر»، پیامدهای عمیق و مخربی در حوزه «سیاستهای شناسایی» و امکان مشارکت برابر اجتماعی-سیاسی دارد.
همانگونه که نظریهپردازان برجسته عدالت اجتماعی (مانند چارلز تیلور و بهویژه اکسل هونت در نظریه شناسایی خود) به درستی استدلال کردهاند، به رسمیت شناختن هویتها و کرامت گروههای مختلف، به ویژه آنهایی که به لحاظ تاریخی در معرض بدشناسی یا بیاعتنایی قرار داشتهاند، شرط لازم برای تحقق عدالت، برابری و همبستگی اجتماعی در جوامع متکثر است. هونت سه ساحت کلیدی شناسایی را مطرح میکند: شناسایی در حوزه عشق و مراقبت، شناسایی حقوقی (بهعنوان شهروند برابر) و شناسایی در ساحت همبستگی و ارزش اجتماعی (بهعنوان عضوی ارزشمند در جامعه). انکار هویت هزارههای اهلسنت، هر سه ساحت این شناسایی را به چالش میکشد و آنها را از حقوق کامل شهروندی و کرامت اجتماعی محروم میسازد. پیامدهای عینی این سلب شناسایی را میتوان در تجربهی تاریخی تقیهی هویتی و اجتماعی این گروه مشاهده کرد؛ جایی که هزاره بودن به یک «دشنام اجتماعی» تبدیل شد و برخی برای برونرفت از این چالش، هویت هزارهگی خود را کتمان کرده و چنانکه کاتب در جلد چهار سراج نقل کرده خو را با هویت جعلی و تقلبی معرفی مینمودند. چیزی که رهبر شهید به خوبی تشخیص داده بود و اعلام داشت که دیگر هزاره بودن جرم نیست.
این انکار، منجر به نادیده گرفتن مطالبات و منافع مشروع آنها در فرایندهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شده و تواناییشان را برای سازماندهی و مشارکت مؤثر به منظور پیگیری حقوقشان تضعیف میکند. همانطور که اشاره شد، آنها در آمارهای جمعیتی و محاسبات سیاسی، اغلب به عنوان بخشی از اقوام دیگر بهشمار میآیند، که این مسئله مشارکت سیاسی و سهمخواهی آنها را دشوار میسازد و آنها را در بحران هویتی نگه میدارد؛ حتی زمانی که به هویت تاجیکی پناه میبرند، بهطور کامل از طرف قوم تاجیک نیز پذیرفته نمیشوند. چنانکه در هیچ زمانی یک هزاره سنی با همین هویت از آدرس مدعیان تاجیک فرهنگی نه تنها در مناصب عالیه دولتی معرفی نشد، بلکه حقوق طبیعی آنها را نیز سلب کردند.
علاوه بر این، با توجه به نظریه تقاطعگرایی کیمبرلی کرنشاو، میتوان تحلیل کرد که هزارههای اهلسنت به دلیل تقاطع دو بُعد هویتی قومی (هزاره بودن) و مذهبی (سنی بودن)، با چالشها و اشکال خاصی از تبعیض و انکار مواجه هستند که ممکن است متفاوت از تجربه هزارههای شیعه یا سایر گروههای سنی باشد. سیاست دوگانه (تلاش برای جذب مذهبی و انکار قومی) که از سوی برخی محافل اعمال میشود، مصداق بارزی از این چالش تقاطعی است که مانع از شناسایی کامل و برخورداری آنها از حقوق برابر میشود و به تضعیف سرمایه اجتماعی و تعمیق شکافهای اجتماعی میانجامد.
در نهایت، این وضعیت نه تنها زمینهساز بیعدالتی و تبعیض علیه این گروه میشود، بلکه با دامن زدن به احساس طردشدگی و بیاعتمادی، به فرسایش سرمایه اجتماعی و تعمیق شکافهای اجتماعی در کل جامعه افغانستان میانجامد و آینده این اجتماع را در هالهای از ابهام غرق میکند. این وضعیت، به ویژه در مقاطع بحرانی و تغییر رژیم، آسیبپذیری این گروهها را تشدید میکند. چنانکه در تحولات 2021 این هویت قومی بیش از دیگران آسب دیدند.
۵. مرزهای تحمیلی هویت: هزارهها میان انکار کلیت و شکاف تاریخ
پیوند هویت هزارههای اهلسنت با مذهب، برای کلیت هویت هزاره دارای پیامد خطرناک است. اگر هویت هزارههای اهلسنت صرفاً در بُعد مذهبی سنی آنها خلاصه شود، منطقاً میتوان استدلال کرد که هویت هزارههای امامیه و اسماعیلیه نیز در وهله اول و آخر، همان بعد مذهبیشان (تشیع) است. جوهر پنهان این رویکرد، در نهایت به این گزاره منتهی میشود که اساساً چیزی به نام «هزاره» به عنوان یک هویت قومی فراگیر و مستقل از مذهب وجود ندارد، بلکه آنچه هست صرفاً مجموعهای از گروههای مذهبی (سنی، شیعه امامی و شیعه اسماعیلی) است که تصادفاً اشتراکاتی دارند. تأسیس «شورای هزارههای افغانستان» در سالهای اخیر که شامل هزارههای شیعه، سنی و اسماعیلیه میشود و بر هویت و همبستگی قومی مشترک تأکید دارد، تلاشی در جهت غلبه بر این نگاه تقلیلگرا و تأکید بر کلیت هویت هزاره فراتر از تقسیمات مذهبی است.
این نگاه نه تنها هزارههای اهلسنت را از بدنهی بزرگتر قومی خود جدا میسازد، بلکه با فروکاستن کل هویت هزاره به مذهب، به طور بالقوه پیوند تمامی هزارهها را با تاریخ، فرهنگ و تمدن مشترک پیشااسلامی و اسلامیشان (که فراتر از تقسیمات مذهبی است) قطع میکند. علاوه بر این، چنین نگرشی با برجسته کردن تمایزات مذهبی به عنوان تنها یا اصلیترین مؤلفه هویت، میتواند به ابزاری برای ایجاد تفرقه و اختلاف در درون جامعه هزاره در زمان حال تبدیل شود و همبستگی داخلی آنها را تضعیف نماید. برخی کارشناسان اجتماعی معتقدند هویتیابی هزارههای اهلسنت و جایگاه منحصربهفرد آنها میتواند به عنوان حلقهی وصل بین دو مذهب شیعه و سنی و اقوام دیگر در افغانستان عمل کند، که این دیدگاه نیز بر اهمیت هویت مستقل آنها و نقش بالقوهی سازندهاش در وحدت اجتماعی تأکید دارد.
۶. راهکارهای پیشنهادی برای غلبه بر گفتمان انکار و تقویت شناسایی
با توجه به تحلیل ارائه شده از ریشهها و پیامدهای گفتمان انکار هویت هزارههای اهلسنت، ارائه راهکارهایی متناسب با شرایط فعلی برای مقابله با این پدیده و حرکت به سوی جامعهای مبتنی بر شناسایی و عدالت، ضروری است. برخی این راهکارها عبارتند از:
نتیجهگیری
در پایان این سیر تحلیلی، یک بار دیگر آشکار میشود که گفتمانِ انکار و تحریف هویت هزارههای اهلسنت در افغانستان، پدیدهای سطحی یا صرفاً ناشی از «سوءتفاهم» نیست؛ بلکه ریشه در نگاههای ایستا، ذاتگرایانه و تقلیلگرایانه به مقولهی پیچیدهی هویت دارد و در خدمت راهبردهای سیاسیِ مشخصی در بستر مناسبات قدرت و رقابتهای جمعیتی قرار گرفته است.
این مقاله نشان داد که هویت، بر خلاف تصورات ذاتگرا، پدیدهای «برساخته اجتماعی-تاریخی»، پویا، سیال و چندلایه است که از دل تجربهی زیسته، حافظهی جمعی و ارادهی آگاهانهی خودِ گروه شکل میگیرد. بعد مقاومتی هویت نیز، بهویژه در مفهوم خودتعریفی و عاملیت در برابر تلاشها برای تحمیل یک تعریف بیرونی یا استبداد هویتی، نقشی محوری در تداوم و ابراز آن ایفا میکند. انکار هویت هزارههای اهلسنت، در واقع، تلاشی است برای نادیده گرفتن این فرایند درونی و تحمیل یک چارچوب مطلوبِ خارجی که اغلب ناشی از نگرانی از تغییر در توازن قوا و سهمخواهیهای جمعیتی و جغرافیایی است؛ نگرانیای که گاه به «سیاست دوگانهای» منجر میشود که این گروه را به صورت ابزاری، بسته به شرایط و منافع، تعریف میکند.
تحلیل نظری ما این پویاییها و پیامدها را روشن ساخت. نظریهی شناسایی (هونت) تأکید کرد که انکار هویت، شکلی عمیق از بدشناسی و سلب حقوق بنیادین است که بر تمامی ساحتهای زندگی فردی و اجتماعی تأثیر میگذارد. نظریهی تقاطعگرایی (کرنشاو) به ما کمک کرد تا درک کنیم که هزارههای اهلسنت به دلیل تقاطع دو بُعد هویتی قومی و مذهبی، با چالشها و اشکال منحصربهفردی از تبعیض و انکار مواجه هستند.
همچنین، نگاهی انتقادی به ریشههای تاریخی نشان داد که حتی تقسیمبندیهای درونی هویتها میتواند متأثر از برساختهای تحمیلی قدرتهای استعماری و استبدادی باشد و در عصر شبکهای امروز، اتکای صرف بر ملاکهای سنتی مانند مذهب برای تعریف هویت، دیگر با پیچیدگی و سیالیت واقعیتهای اجتماعی همخوانی ندارد.
پیامدهای این گفتمان انکار، تنها محدود به آسیب دیدگان مستقیم نیست؛ از تضعیف مشارکت اجتماعی و سیاسی و فرسایش سرمایه اجتماعی گرفته تا تعمیق بیاعتمادی و شکافهای هویتی در کل جامعه، فهرست این پیامدها بلند است. این وضعیت، به ویژه در مقاطع بحرانی و تغییر رژیم، آسیبپذیری این گروهها را تشدید میکند. این مسئله، به ویژه در شرایط کنونی پس از سال ۲۰۲۱، که ساختارهای سیاسی دستخوش تغییر شدهاند، چالشهای جدیدی را برای شناسایی و مشارکت هزارههای اهلسنت به وجود آورده و بر ضرورت توجه به وضعیت آنها میافزاید.
بنابراین، مسیر پیش رو برای ساختن افغانستانِ عادلانه، باثبات و تابآور، ضرورتاً از پذیرش صادقانه و تمامعیار تنوع هویتی آن میگذرد. همانطور که در بخش ششم مقاله بهطور مشخصتری به راهکارها پرداخته شد، به رسمیت شناختن هویت هزارههای اهلسنت، با تمام ابعاد قومی و مذهبیشان، نه یک امتیاز، بلکه گامی بنیادین در راستای تحقق عدالت شناسایی است؛ عدالتی که پیششرط ضروری برای هر گونه عدالت دیگری است. همانطور که نظریههای شناسایی تأکید میکنند، تنها در سایهی شناسایی متقابل و احترام به حق بنیادین خودتعریفی تمامی گروههاست که میتوان بنیادی مستحکم برای همبستگی ملی بنا نهاد و هویتها را از ابزاری برای مناقشه به منبعی گرانبها برای غنای فرهنگی و اجتماعی تبدیل کرد. آینده افغانستان در گرو درک این واقعیت است که قدرت واقعی، نه در یکسانسازی یا انکار، بلکه در پذیرش خردمندانهی کثرت و ساختن یک «ما»ی فراگیر و عادلانه نهفته است.