جمهوری مدارا: با فرار نمودن غنی رییس جمهور پیشین کشور در روز 15 آگست 2021 و خالی شدن ارگ ریاست جمهوری به عنوان نماد قدرت در افغانستان، عملاً جمهوریت به پایان رسید و امارت طالبانی آغاز شد. غنی مرد حقیر و نگونبختِ بود که در دورهی زعامت او یک ملت تحقیر و به خاک سیاه نشانده شد. به سعد و نحس ایام و اشخاص باور ندارم. شاید آنها خرافات باشند، پایه و بنیاد علمی نداشته باشند. اما به تجربه دیده شدهاست که برخی آدمها نیکنیت و بهتبع آن، نیکقدماند. حضور و آمدنشان در جایی مایه و منشأ خیر و خوبی همیشگی میگردد.
فیالمثل؛ نلسون ماندلا چون خورشیدِ خوشبختی در کشور آفریقای جنوبی طلوع کرد، هستی و زندگی ملتاش را گرما بخشید و بهسوی سعادت، وحدت، رفاه و همدلی سوق داد. مسیری را که ماندلا برای آفریقایی جنوبی تعیین و نقشهی راهِ را که ترسیم نموده ضامن سلامت و عزت ملتاش برای سالها و قرنها خواهد بود. با آمدن ماندلا در رأس قدرت، بساط نظام دیرپای آپارتاید در آفریقای جنوبی برچیده شد و نظم و نظام جدید بر مبنای عدالت، مشارکت، آزادی و دموکراسی استقرار یافت. اما با آمدن غنی در رأس هِرم قدرت در افغانستان، سنگ تهداب تبعیض و تعصب از نو گذاشته شد. با سپردهشدن قدرت به طالبان، نظام آپارتاید در کشور بر بنیاد میراث نامیمون غنی آغاز شد. از گفتهی فوق به هیچ وجه منظور مقایسه بین ماندلا و غنی را ندارم، بسا آن را کُفر فکری دانسته و گناه نابخشودنی میدانم. آن دو، نه در روش و نه در منِش قابل مقایسه نیستند، بسا که از "قیاساش خنده آید خلق را".
در مقالهی عشق و سیاست، محمود سریعالقلم نویسندهی ایرانی از قول شکسپیر حکایت میکند که، برخی آدمها بزرگ زاده میشوند، بعضیها به اثر سعی و تلاش بزرگی را بهدست میآورند و به برخ دیگر بزرگی تحمیل میشود. از هر زاویه که نگاه کنیم (در بحث حاضر)، ماندلا مصداق بزرگزادگی و نماد سختکوشی در بهدست آوردن بزرگی است. به همین دلیل و به یُمن عظمت او، سیاهان آفریقای جنوبی از حقارت و ذلت نجات پیدا کردند. تمام ملت آن کشور، با چنگ زدن به ریسمانی که او، از تار همدلی و محبت تافته و بافته بود، از چاه نفاق و فلاکت به اوج عزت و سربلندی صعود نمودند.
اما آنچه که از عملکرد غنی در طول هفت سال زمامداریاش مشاهده شد و به مرأی و منظر آدم و عالم قرار گرفت، از او مرد کوچک و ذلیلی را ترسیم مینماید که به اشتباه به بزرگی سیاسی یک ملت انتخاب/انتصاب شده بود. در نظامهای سلطنتی، ولیعهدها از برکت سنتِ جانشینی به منصب سلطانی میرسیدند/میرسند. در کشورهای شرقی اسلامی، بسا موارد پیش آمده که ولیعهدها در گهواره بودهاند و با کشته شدن پدران شان به سلطنت رسیدهاند. در خیلی از موارد دیگر، حتی جانشینان میراثیِ که عقبماندگی ذهنی داشتهاند و هرگز آمادگی برای مدیریت قدرت را نداشتهاند، طبق سنت غیر قابل تغییر بودن جانشین، به سلطنت برگزیده شدهاند. آنان که از رهگذر یک سنت سِفت و سخت، به قدرت دست مییابند و به طَبَع آن بزرگ میشوند یا بزرگ پنداشته میشوند، الزاما بزرگ نیستند.
از عهد احمدشاه ابدالی تهداب سُنّتِ سیاسی اندرباب قدرت در افغانستان چنین گذاشته شده که یک چهرهی پشتونتبار باید در رأس هِرم قدرت باشد. تا دیر زمانی سنت جانشینی سیاسی، ایجاب و الزام میکرد که یک پشتون "سدوزایی" باید در قدرت و سلطنت گماریده شود. با برافتادن سلسلهی سدوزاییها، محمدزاییها که طایفه رقیب و برانداز آنها بودند، به آسانی جرئت نکردند که خود را پادشاه و سلطان بنامند. به همین دلیل با فرار شهزاده محمود از کابل و مستقر شدن در هرات، برادران وزیر فتحمحمد از سال 1818 تا سال 1834 کشوری که آن زمان نام خیلی مشخصی هم نداشت. از کشمیر تا آمودریا، بین خود تقسیم نمودند و خود شان را والیهای آن ولایات نامیدند، بیآنکه ادعای سلطنت کرده باشند. گویا ادعای سلطنت بهمعنای عبور از خط قرمز و مساوی به شکستن سنت سلطنت دانسته میشد و آنها شهامت عبور از آن را نداشتند. تا اینکه به اثر تشویق و حمایت هند بریتانویِ آن زمان، آن سنت توسط دوستمحمدخان درهم شکسته و به تاق نسیان گذاشته شد. به رغم اینکه او سنت را شکست و از خط عبور کرد، ولی خود را سلطان نام ننهاد، بلکه خود را "امیر" لقب داد و آمادهی جهاد برای باز پس گرفتن پشاور از رنجیتسنگ شد. توجیه اینگونه بود که جهاد بدون اذن و امر "امیر" به لحاظ دینی ناممکن است. هرچند در آخر کار، امیردوستمحمدخان نه با رنجیتسنگ جهاد کرد و نه هم پشاور را باز پس گرفت، ولی با آن ترفند و تزویر مذهبی، لقب "امیر" را کمایی و سلسلهی محمدزایی را بنیانگذاری نمود. چون او میدانست که برادرش سلطانمحمدطِلایی، سهم و ولایت خود (پشاور) را به رنجیتسنگ در برابر پول به بیع قطعی فروخته است که قابل فسخ نمیباشد. خود را نیز خوب میشناخت که مرد جنگ و جهاد علیه کسی نیست، که بازهم خودش این واقعیت را در عملکردهای بعدیاش به اثبات رسانید. هدف از راهاندازی آن ماجرا، صرف کسب مشروعیت و گرفتن نظر عامهی مردم بود که آن را بهدست آورد و قدرت را در خاندان خود نهادینه نمود.
واقعیتهای تاریخی خیلی تلخ و تکاندهنده است. پرسش تاریخی نیز از اتنیکهای غیر پشتون اینست که چرا هیچگاهِ به خود جرئت ندادهاند که آن سنت سیّئهی قبیلهای را درهم بشکنند و از نو "آدمی" بسازند و از نو "عالمی" برپا کنند. بعد از گذاشته شدن آن سنت ناپسند و آن قاعدهی نابهجا در 1747 تا 1929 هیچ خدشه و خللی در آن وارد نشد، سدوزاییها رفتند و محمدزاییها آمدند و این سلسله نیز بلا انقطاع دوام نمودند. اما آن قاعده در 1929 توسط حبیباللهکلکانی به حیث یک استثنای نه چندان شایسته درهم شکست. برخیها او را عیّارِ از تبار جوانمردانِ چون یعقوب لیث صفار قلمداد نمودهاند و برخی دیگر وی را دزد سر گردنه میپندارند. اما به هر حال او، برای مدت کوتاهی بدون آنکه آمادگی یا توانایی گرفتن قدرت و رهبری را داشته باشد، به تعبیر خودش در «اوغانستان» پادشا شد. بصیراحمددولتآبادی، از عمل و اقدام کلکانی، به راهاندازی «یک کاهدود» فاقد معنا و بدون منظور و هدف مشخص، در دهلیز قدرت تعبیر نموده است. دولتآبادی میگوید، کلکانی حتی خودش تا روز آخر که از ارگ به زور رانده شد، نفهمید که چه کار کرده است و برای بقایش چه باید بکند. اما در هر حال، نفس عمل کلکانی یک جسارت تاریخی است که باید به جای طعن و تشر، مورد دقت و مطمح نظر قرار گیرد.
غنی در تداوم همان سنت تاریخی روی کار آمده بود که به قیمت بربادی یک کشور و تباهی یک ملت به بنی اعمام خود جای خالی کند. که در قسمت بعدی بدان خواهم پرداخت.