درآمدی بر چرایی سقوط جمهوریت: بخش‌ پایانی


 درآمدی بر چرایی سقوط جمهوریت: بخش‌ پایانی

جمهوری مدارا: طوری که گفته شد، قدرت سیاسی در افغانستان از آغاز بر بنیان سلطه‌ی خاندانی_قومی گذاشته شد. پشتون‌محور بودن قدرت، به مرور زمان جامه‌ی سنتِ لایتغیر را بر تن نمود. به گونه‌ی که اکنون اغلب سیاست‌مداران پشتون‌تبار، باورمند هستند که در رأس هرم قدرت قرار داشتن، میراث تاریخی آنان و یا هم حق خدادادی شان در کشور به حساب می‌آید. بربنیاد همین ایده‌، در اجلاس بُنِ آلمان در سال 2001، پس از سقوط رژیم طالبان، نمایندگان قدرت‌های جهانی و منطقه‌ی نیز به قرار گرفتن یک فرد پشتون‌تبار در رأس قدرت سیاسی، توافق نمودند.

حامدکرزی، بربنیاد تصمیم اعضای شرکت‌کننده در اجلاس نام‌ برده و به‌خصوص تمایل جدی آمریکا، با هلیکوپترهای آمریکایی به کابل آمد و رییس حکومت موقت آن‌زمان شد. شاید نمایندگان کشورهای منطقه و جهان، آن تصمیم را از سر خیرخواهی و به نیت استوار و پای‌دار شدن صلح و امنیت در افغانستان اتخاذ نموده باشند. اما بدون آن‌که به پیامدهای خواسته یا ناخواسته‌ی آن تصمیم، توجه و تمرکز جدی کرده باشند. بر خلاف توقع و انتظار جامعه‌ی جهانی در آن زمان، نه‌تنها قرار گرفتن کرزیِ پشتون‌تبار در رأس قدرت موجب استقرار امنیت و تأمین صلح در کشور نگردید، بلکه سرآغاز جدیدی برای ناآرامی‌ها و تداوم بحران گردید.

با سقوط رژیم طالبان در سال 2001، توسط ائتلاف بین‌المللی ضد تروریسم، شاید هیچ سیاست‌مدار پشتون‌تبار، انتظار نداشت که در رأس حکومت آینده‌ی افغانستان بدان شکل که اتفاق افتاد (توافق حداکثری اعضای اجلاس بن) قرار بگیرد. چون امارت طالبان به‌عنوان یک رژیم قومیپشتونی، بزرگ‌ترین خلاف‌ورزی را مرتکب و امنیت جهانی را به مخاطره انداخته بود. هرچند تکنوکرات‌های غرب‌نشین پشتون‌تبار در ظاهر با طالبان همکار نبودند، اما هم‌تباران آن‌ها افغانستان را لانه‌ی امنِ برای تروریستانِ خطرناک چون بن‌لادن ساخته بودند، که برای آن‌ها نیز موجب شرم و سرافگندگی به حساب می‌آمد. دشمن طالبان و همکار نزدیک آمریکا و ائتلاف بین‌المللی ضد تروریسم در آن زمان، جبهه‌ی متحد شمال بود. اما آن‌ها از یک‌سو به دلیل عدم اعتماد به نفس تاریخی برای رهبری قدرت ملی، و از طرف دیگر به دلیل عدم فهم و درک درست از منطق همکار و هم‌سو شدن با جهان، نتوانستند که حمایت و اعتماد جامعه‌ی جهانی را به‌دست بیاورند و سنت پشتون‌محور بودن قدرت را دگرگون و سنتِ جدیدی از قدرت‌ورزی را در افغانستان بر بنیان ارزش‌های مدرن و انسانی بنا نهند.

کرزی به حیث یک پشتون‌تبار تحصیل‌کرده، تکنوکرات، دموکرات و دارای جذبه‌های فردی و با داشتن حمایت آمریکا، تا حد زیادی توجه جامعه‌ی جهانی را به خود و به تَبَع آن به افغانستان جلب و معطوف ساخته بود. ظرفیت و زمینه‌ی بسیار خوبی برای وی فراهم شده بود تا نقش یک منجی تاریخی را برای کشورش بازی نماید و به تمام رنج‌ها و محنت‌های مردمان بلا کشیده‌ی این سرزمین نقطه‌ی پایان بگذارد. اما حامدکرزی نه تنها در قامت یک معمار منصف، مصلح فراخ‌نگر و زعیم دوراندیش ظاهر نشد، بلکه به حیث یک مرد عُقده‌مند و انتقام گیرنده از حریفان و مدعیان قدرت، نقش ایفا نمود. به رغم همه‌ی تلاش‌ها و ظرافت‌های که ایشان به کار بست تا کسی پی نَبرد و نفهمد که نیت اصلی وی چیست؟ چه می‌خواهد و چه می‌کند؟ سرانجام برای همه آفتابی شد که ایشان قوم‌گراتر از هر پشتون نام‌آور دیگری در این عرصه، به دنبال تأمین منافع قومی خویش است.

روایت‌های موثق و مستند که در سال‌های اخیر در خاطرات مقام‌های ارشد آمریکایی و غربی بازتاب یافته و نشر شده، حکایت از آن دارد که کرزی از آن‌ها برای کم‌رنگ نمودن و به حاشیه‌ راندن سران جبهه‌ی شمال تقلا و تقاضاهای زیادی انجام داده است. نمی‌دانم لحظه‌‌های که کرزی آن خواست‌های بسیار کوچک را به حیث رییس جمهور یک کشور از مقام‌های ملکی و نظامی غربی مطرح می‌نموده، در چه شرایط و وضعیت روحی و روانی قرار داشته و چه چهره‌ی ترحُم‌برانگیز بر خود می‌گرفته است؛ اما اکنون هر آدمی که ذره‌ی از همت در وجودش موجود باشد و خود را شهروند این آب‌وخاک بداند، از خواندن آن گفته‌ها احساس شرمندگی می‌کند. یک آدم تا به کدام‌اندازه از مدار اخلاق و انصاف دور شود و تا به کدام سرحد تنزل شخصیت پیدا کند که از سکوی بلند زعامت یک کشور، سرکوب و سرزنش حریفانش را از کسانی که به منظور دولت-ملت سازی به حیث مستشار در کنار او آمده، تقاضا کند.

وارتان گریگوریان محقق و تاریخ‌نگار آمریکایی، در کتاب ظهور افغانستان نوین که حاصل پژوهش ده ساله‌ی وی‌ است، می‌نگارد که؛ افغانستانِ تحت زعامت حاکمان پشتون‌تبار همیشه بر سر یک دو راهی قرار دارد. یک‌راه به‌سوی توسعه و پیش‌رفت در پیش‌روی آنان وجود دارد و راه دیگر هم به سوی واپس‌گرایی، انجماد، انزوا و استبداد. وی می‌گوید که گزینش هریک از این دو راه‌، پیامد‌های تا حد زیادی قابل پیش‌بینی و معینی را در قبال دارد. اگر راهی که به توسعه، شکل‌گیری یک جامعه‌ی باز و دموکرات منتهی می‌شود، در پیش گرفته شود. بدون تردید سرانجام به برافتادن سلطه‌ی مطلق قومی حاکمان پشتون‌تبار، نیز منتج خواهد شد. این چیزی‌ست که حاکمان پشتون‌تبار در افغانستان همواره از آن هراس داشته و از رفتن به‌سوی آن مسیر به شدت پرهیز نموده و اِبا ورزیده‌اند. ولی مسیری که باعث تحکیم و استوار شدن سلطه‌ی قومی می‌گردد، همیشه برای آنان بسیار دل‌چسپ و هوس انگیز بوده است و می‌باشد. گام برداشتن در این راه یک تجربه‌ی زیسته و تاریخی به قدامت ظهور افغانستان نوین برای حاکمان پشتون به حساب می‌آید که برای هیچ کدام آن‌ها ناآشنا نبوده و نیست.‌ درست است که رفتن به این مسیر منفعت قومی پشتون‌ها را به لحاظ سیاسی تأمین می‌کند و آن‌ها همیشه حاکم/سلطان باقی می‌مانند، اما به قیمت تباهی یک کشور و به بهای فقر، جهل، بی‌کاری، آوارگی، خفت‌وخواری و عقب‌ماندگی یک ملت.

گریگوریان، ظهور افغانستان نوین را در دهه‌ی 1960 میلادی نوشته است. مصداق و مثال عینی و انضمامی مورد نظر ایشان نیز برای آن دیدگاه، رفتار امیرعبدالرحمان در دو دهه‌‌ی آخر قرن نوزده در قبال افغانستان می‌باشد. دیدگاه گریگوریان حاصل پژوهش‌های بی‌طرفانه و عالمانه‌ی وی است که هیچ شائبه‌ی از راه‌یافتن غرض شخصی در آن قابل تصور نمی‌باشد. وی علاوه بر این‌که مخالفت امیرعبدالرحمان را با ساختن «ریل قطار» به عنوان نمادِ از تجدد، از مسیر اسپن‌بولدک که هند بریتانوی تصمیم و پلان ساخت آن را داشته، توضیح می‎‌دهد. به نکته‌ی جالب دیگری نیز اشاره می‌کند که در عهد امان‌الله‌خان که به عصر نوگرایی و تجدد در افغانستان شناخته می‌شود، محمودطرزی که به مغز متفکر نواندیشی دست‌گاه امانی معروف بود، طرزالعمل/آیین‌نامه‌ی تخریب «خط آهن» را ترتیب و تهیه می‌کند. این کار بدان منظور انجام گرفته که اگر خط آهن موجب تضعیف سلطه‌ی قومی در افغانستان شود، باید مطابق به طرزالعمل تدوین شده توسط محمودطرزی تخریب و ویران گردد. گریگوریان با حکایت آن آیین‌نامه، به تلویح می‌فهماند که علم و دانش طرزی نیز نتوانسته که روحیه‌ی ویران‌گری برخواسته از ناخودآگاه قبیلوی‌اش را تعدیل کند. ناگفته نگذارم که کتاب گریگوریان در دوره‌ی ظاهرشاه در افغانستان جزء کتاب‌های ممنوعه بوده است. اکنون که این کتاب در دست‌رس همگان قرار دارد، خواننده/مطالعه‌‌کننده در می‌یابد که چرا ممنوعه بوده.

براساس نظریه‌ی گریگوریان؛ کرزی اگر در مسیر توسعه گام بر می‌داشت، می‌توانست که یک استثنا در دل آن قاعده‌ی تاریخی باشد. اما با دریغ که وی نتوانست به تعبیر فرانسیس‌بیکن از «غار قبیله» بیرون شود و فراتر از منفعت قومی گام بردارد و در راستای منافع ملی بیاندیشد. کرزی هرچند در شعار تلاش کرد که از خود یک چهره‌ی ملی و طرف‌دار دموکراسی در سطح جهان و افغانستان ترسیم نماید. اما عمل و رفتار ایشان در تضاد و تباین دایمی با شعارهایش قرار داشت. مهم عمل است و مردم نیز همیشه عمل یک زعیم را معیار قضاوت قرار می‌دهند نه شعارش را. کرزی در عمل مانع ترقی و توسعه شد و نگذاشت که یک حکومت دموکراتیک توسعه‌گرا در کشور شکل و پا بگیرد. چون وی نیز مثل نیاکان سیاسی گذشته‌اش، افغانستان دموکراتیک را مساوی با برچیده‌شدن بساط سلطه‌ی قومی پشتون‌ها تشخیص داد و از خیر آن گذشت.

 برای اثبات ادعای فوق از خواننده‌ی احتمالی این مقال می‌خواهم که کتاب نویسنده‌ و پژوهش‌گر هندی پالیوال را تحت عنوان (My enemies enemy) به علاوه آن‌چه که مقام‌های غربی در خاطرات‌شان گفته که اکثرا ترجمه و چاپ شده است، مطالعه نماید. تا درک و دانسته شود که کرزی چگونه طالبان را دوباره زنده نمود و تحت چه پوشش‌های امکانات و پول در اختیار آنان قرار داد و چگونه افغانستان را در مرحله‌ و وضعیتی که فعلا در آن قرار دارد، رهبری و سوق داد. عام مردم کشور تمام مسایل را فقط در روز 24 اسد 1400 با فرار غنی و سقوط جمهوریت متوجه شدند. اما واقعیت این‌است که سقوط جمهوریت از همان لحظه‌ی که کرزی آجندای قومی خود را بر منافع ملی افغانستان ترجیح داد، آغاز شده بود و در سال 2009 با امضا نکردن توافق‌نامه‌ی امنیتی بین آمریکا و افغانستان سرعت بخشیده شد و در 15 آگست 2021 با غنی یک‌جای به بایگانی تاریخ سپرده شد، تا عبرت و درس برای آیندگان باشد.

سئوال اما این‌است که چرا چنین است؟ این ذهنیت که رفتن به‌سوی توسعه و رفاه کشور، سلطه‌ی قومی را برباد فنا می‌دهد، درست است که ریشه‌ در تاریخ قدرت سیاسی دارد. اما پرسشِ که هنوز پاسخ نیافته، این‌است که در قرن 21 و در عصر حقوق بشر و در زمانی‌که از کل کره‌ی زمین مک‌لوهان تعبیر به دهکده‌ی جهانی نموده، این ذهنیت به این شدت و غلظت زنده شده و به پیش رفته و می‌رود؟ تلاش می‌کنم که با ریشه‌یابی و واکاوی شکل‌گیری مجدد آن ذهنیت، بدان پرسش، پاسخ دهم.

شاید در ناخودآگاهِ اکثریت پشتون‌ها در افغانستان، این امر نهادینه و نهفته شده که رهبری قدرت سیاسی در این کشور مِلک طِلق، مال بلامنازع و حق طبیعی آن‌هاست. این موضوع در طول پنج دهه بحران در کشور بارها در گفتار و رفتار جامعه‌ی پشتون نشان داده شده است. با این حساب، منطق انحصار قدرت عامل بنیادی تداوم منازعه در کشور است. پس ازسقوط سلطنت ظاهرشاه به اثر کودتای داوودخان، در سال 1353، پشتون‌ها احساس کردند که کاخ بلند انحصار قومی قدرت، تَرَک برداشته است. کودتای درون خاندانی را آن‌ها یک نوع زلزله‌ی سیاسی بنیان‌برانداز تصور کرده و از آن خشنود نبودند/نیستند. اما با سقوط جمهوریتِ داووخان و روی کار آمدن حکومت دموکراتیک خلق در کشور، پشتون‌ها به صورت واقعی/تصوری، احساس نمودند که قدرت از قبضه و انحصار مطلق و کامل آن‌ها بیرون شده است. این امر را آن‌ها به معنای زوال تدریجی شان پنداشته، از همان روز تا به هنوز برای برگرداندنِ آب رفته به جای/جوی اصلی‌اش، به قیمت بر بادی خود و دیگران تلاش کرده/می‌کنند.

 در بین مردم افغانستان به مثابه‌ی یک ملت، شاید مفاهیم بین‌الاذهانیِ که همه از آن درک و دریافت یک‌سان داشته باشند، به تعداد انگشتان یک‌دست هم نرسند. فی‌المثل؛ شکسته شدن انحصار قدرت را، تا حد زیادی اقوام غیر پشتون به معنای عدالت، توزیع قدرت، مشارکت، برادری و برابری می‌دانند و درک می‌کنند. در جانب مقابل اما؛ آن‌چه که از عمل‌کرد جامعه‌ی پشتون به‌دست می‌آید؛ آن‌ها شکسته‌شدن انحصار قدرت را به‌معنای زوال و فنای خودشان تلقی می‌کنند. این نکته، نقطه‌ی عزیمتِ منازعه و سرآغاز بحران پایان‌ناپذیر در کشور است. به همین ترتیب موارد و مفاهیم دیگری نیز وجود دارند، که دارای معانی متضاد و متفاوت‌اند و هر گروه قومی/سیاسی برداشت خاص خود را از آن دارند، که فعلا مجال پرداختن بدان‌ها را در این‌جا نداریم.

مثال عینی و زنده‌ی موضوع و مدعای فوق، راه‌اندازی جنگ‌های خونین داخلی در دهه‌ی هفتاد شمسی،  توسط حزب اسلامی حکمت‌یار می‌باشد. وی به صورت عریان مطرح کرده بود که قدرت سیاسی را در افغانستان قابل تقسیم نمی‌داند و خواهان دوام سنت گذشته‌‍‌ی قدرت سیاسی بر محور پشتون‌ها بود. در دهه‌ی هفتاد، هرچند حکمت‌یار شکست خورد و نتوانست که از عهده‌ی تحقق آن مرام قومی کامیاب از صحنه بیرون شود. اما اصل ایده‌ی انحصار قدرت، نه تنها شکست نخورد، بلکه با به‌کار گرفتن دهشت و خشونت ویران‌گر از قبل، توسط طالبان که آن‌زمان تازه ظهور کرده بودند پی‌گیری شد و سرانجام آن آرمان بعد از گذشت نزدیک به سی سال در 24 اسد 1400 تحقق یافت و برآورده شد. اکنون نه‌تنها قدرت سیاسی بلکه تمام هستی و دارایی مادی و معنوی افغانستان به حیث یک غنیمت جنگی در چنگ طالبان - که خود را نمایندگان واقعی قوم پشتون می‌دانند -  قرار دارد. سلطه‌ و اشراف جابرانه‌ی که اکنون طالبان در افغانستان دارند، چند برابر بیش‌تر از سلطه‌ی ظاهرشاه در دوران سلطنت‌اش، می‌باشد.

اگر به تمام فراز و فرودهای که در طول این پنج دهه مردم افغانستان تجربه نموده، اندک دقت نماییم. در می‌یابیم که پشتون‌ها هیچ‌گاهی از داعیه‌ی مالکیت تمامی قدرت کم‌تر ادعا نکرده و کوتاه نیامده‌اند. آن‌ها شریک در قدرت و یا قدرت شریکی را قبول ندارند. بسا آن‌ها اقوام غیر پشتون را دون‌مرتبه‌تر و نازل‌تر از آن می‌پندارند که با خود در قدرت شریک نمایند. چنان‌چه که گفته آمدیم، کرزی زمانی که دید و درک کرد که پا گرفتن دموکراسی موجب قدرت گرفتن بیش‌تر اقوام غیر پشتون می‌شود با شیوه‌های سخت و نرم، بازی را آهسته آهسته از بیخ و بن ویران ساخت.

از سال 2001  تا سال 2021 می‌بینیم که در طی این بیست سال، چگونه گام به گام سلطه‌ی قومی احیا و سرانجام کلیت قدرت قبضه و در انحصار و اختیار کامل پشتون‌ها قرار می‌گیرد. کرزی تا جای که قانون اساسی دوره‌ی جمهوریت برایش اجازه می‌داد نقش خود را در راستای تضعیف مخالفان و تقویت جبهه‌ی قومی خویش ایفا نمود. اما با رسیدن نوبت به غنی، به یک‌بارگی تمام ملاحظه‌های که کرزی رعایت کرده و محافظه‌کاری‌های که در پیش گرفته بود، کنار گذاشته شد، با سرعت و جدیت تمام پروسه‌ی قومی سازی قدرت روی دست گرفته شد. غنی قبل از رسیدن به مقام ریاست جمهوری گفته بود که عدالت در زندان‌ها و بخصوص در زندان بگرام رعایت نشده و گویندگان زبان پشتو در آن زیادتر و از دیگر اقوام کم‌تر دیده می‌شود. در بسا موارد دیگر نیز نظرهای مشابه را ابراز کرده بود. اما زمانی که با پشت سر گذاشتن دردسرهای انتخاباتی با میان‌جی‌گری جان‌کری وزیر خارجه‌ی وقت آمریکا، او توانست حریف‌اش عبدالله را یک درجه‌ پایین‌تر از خود بنشاند و کرسی ریاست جمهوری را احراز کند، همه‌ی آجندای قومیِ را که در سر داشت در عمل روی دست گرفت.

تصور و برداشت غنی این بود که در عرصه‌ی معارف و آموزش، هزاره‌ها از حد مجاز بیش‌تر سهم و حضور دارند. با ترفندهای گوناگون تلاش کرد که راه‌یابی در کنکور را سهمیه‌بندی و با آن میکانیزم از حضور بیش‌تر هزاره‌ها جلوگیری نماید. وی این کار را کرد و عملا علم و دست‌یابی به آگاهی و آموزش را قومی سازی نمود.

در حوزه‌ی امنیت و دست‌گاه‌های امنیتی احساس و برداشت غنی این بود که تاجیک‌ها از حد خود چند برابر بیش‌تر حضور دارند. با تلاش‌های فراوان از میزان حضور آنان نیز به بهانه‌های تنقیص و تقاعد، به صورت چشم‌گیر کاست. به همین ترتیب در ساحه‌ مدیران سطح میانی ادارات ملکی، دست به کار شد و در نتیجه بخش زیادی از نیت‌ها و اهداف خود را در بخش‌های ملکی و نظامی در مرکز و ولایت‌ها عملی و اجرا کرد.

غنی با رفتارهای رادیکال قومی خود، قطب‌بندی و حساسیت‌های قومی را بیش از حد بالا برد و هیچ حیا و ابایی نیز از قومی سازی مسایل ملی نداشت. دست‌گاه‌ها و اداره‌های امنیتی را عملا به‌سوی قومی شدن سوق داد. آنان که از قیچی تنقیص و تقاعد جان به سلامت به‌در برده بودند، تلاش کرد که با رفتارهای چندش‌آور و آزاردهنده‌ی خود سلب انگیزه نماید. به صورت دوام‌دار در فروپاشی نیروهای امنیتی سعی و تلاش ‌می‌نمود. از آغاز بهار سال 1400 که مردم سخت در اضطراب و نگرانی از اوضاع امنیتی به سر می‌بردند، وزارت دفاع کشورعملا تعطیل و بی‌سرنوشت بود. نظم یک دست عسکری به جناح‌بندی‌های قومی جای خالی کرده بود. هیچ آمادگی جدی برای دفاع و مقابله وجود نداشت. اگر احیانا به صورت خودانگیخته کس‌/کسانی در قالب قوت‌های رزمی از خود شهامت و ایستادگی نشان می‌داد، مورد سرزنش و بازخواست‌های بی‌دلیل و بی‌مورد قرار می‌گرفت.

شاید غنی می‌دانست که چه می‌کند و چه می‌خواهد انجام دهد. این دیگران بودند که با خوش‌خیالی خود را به نفهمی زدند و یا هم واقعا از درک اوضاع پیچیده عاجز بودند. غنی نقش خود را در راستای قومی سازی کامل قدرت به خوبی بازی کرد. با فلج ساختن دست‌گاه‌های امنیتی کشور، زمینه‌ی سقوط را فراهم و قدرت را به هم‌تباران خویش سپرد.

واضح است که ما در افغانستان یک ملت به معنای واقعی کلمه‌ نیستیم. هر قدر که تعارف و تظاهر کنیم، واقعیت اما سخت‌‌جان‌تر از آن است که در زیر گرد و غبار ملت شدن ساختگی و مقطعی ما پنهان شود. با قبول این واقعیت، اقوام غیر پشتون وقتی که از غنی گلایه می‌کنند که چرا ایستاد نشد؟ چرا فرار کرد؟ چرا مقاومت و مقابله نکرد؟ معنای این سوال‌ها و سخنان این‌است که آن‌ها هنوز از منطق قدرت در افغانستان چیزی را نمی‌دانند و نمی‌فهمند. این توقع از غنی بی‌معنا و پاک بی‌جا است. غنی چرا می‌جنگید، جنگ و مقاومت برای غنی در برابر طالبان هیچ معنای نداشت و توقع جنگ از او در برابر طالبان اضافی و بی‌مورد است.

همان‌گونه که گفته شد، مفهوم مشترک بین‌الاذهانی در بین مردم افغانستان یا وجود ندارد و یا بسیار محدود و اندک است. از رخداد 24 اسد سال 1400، نیز دو تعبیر متضاد همین اکنون در جریان است و وجود دارد. اغلب پشتون‌های که حتی طالب هم نیستند، رخ‌دا 24 اسد را به معنای سقوط ارزش‌های مدرن نمی‌دانند. اگر معیار اکثریت را قرار دهیم، می‌توانیم بگوییم که جامعه‌ی پشتون رویداد 24 اسد را به معنای کامیابی قومی شان بعد از 44 سال می‌دانند. پشتون‌ها اکثراً خوش‌حال و خرسنداند از این‌که بعد از 44 سال بحران و نزاع بر سر قدرت، سرانجام قدرت سیاسی و به تعبیر آن‌ها زعامت و پادشاهی ملک در مجرا و بستر اصلی و تاریخی خود قرار گرفته است. بگذریم از این‌که طالبان آن را بزرگ‌ترین فتح‌الفتوح در تاریخ بشر و در سطح جهان می‌پندارند.

 اما اقوام غیر پشتون آن رویداد را یک فاجعه و روز 24 اسد را  روزسیاه در تاریخ صدسال اخیر کشور می‌پندارند. این تفاوت دیدگاه بیان‌گر آن‌ست که ما در جزیره‌های جداگانه نه بلکه در جهان‌های دور و بیگانه از هم زندگی می‌کنیم و هیچ فهم مشترک از روی‌دادها و هم‌چنان هیچ درد مشترک با هم نداریم، تا موجب گره خوردن و وصل شدن به هم دیگر گردد.

در آلمانِ پس از سقوط نظام نازی‌ها، این پرسش ساده و بی‌پیرایه، مطرح گردید که «دیگران کجا بودند؟». منظور از طرح آن سوال این بود که تمام ملت آلمان که عضو حزب هیتلر و کارمند رژیم هیتلری نبودند. اگر رژیم مرتکب جنایت هول‌ناک نسل‌کشی یهودیان شد و فاجعه‌ی هلوکاست را خلق کرد. آن‌ها آن عمل زشت را، انجام وظیفه‌ی شان به منظور رسیدن به هدف تلقی می‌نمودند که همانا تصفیه‌ی آلمان و اروپا از وجود یهودیان باشد. اما دیگران کجا بودند؟ چرا در قبال آن فاجعه بی‌تفاوتی اختیار کردند؟ چرا دست به کاری نزدند که نظاره‌گر باقی ماندند؟

اکنون، همین سوال را می‌شود از اقوام غیر پشتون و رهبران و فعالان سیاسی شان نمود. بدین صورت که اگر غنی اجغندای قومی خود را پیش برد، مقاومت نکرد و زمینه‌ی سقوط جمهوریت را فراهم نمود. «شماها کجا بودید؟» این سوال هرگز به معنای کاستن از بار سنگین مسئولیت غنی در قبال سقوط جمهوریت نیست. اما این‌که ما همه‌ی تقصیر را به گردن غنی بیندازیم و خود را تطهیر کنیم، نیز ما را از درک و فهم واقعیت‌ بسیار دور می‌کند. اقوام غیر پشتون تا شهامت اخلاقی خود انتقادی را پیدا نکنند، هرگز از دام فلاکت و ذلتِ که اکنون در آن قرار گرفته رهایی نمی‌یابند.

واقعیت آن‌ست که اغلب رهبران و مدیران ارشد شریک در قدرت اقوام غیر پشتون در دوره‌ی جمهوریت به دلیل افتادن در دام و دامن فساد، آرمان و هدف خود را از دست داده بودند. هرکدام از آن‌ها در قامت خوش‌گذران‌های فساد پیشه‌ی عرض اندام نمودند که گویا ایام و جهان تا ابد به کام آن‌هاست. اگر مهم‌ترین عامل سقوط جمهوریت فساد دانسته می‌شود. به تبع آن بزرگ‌ترین دلیل ناکامی رهبران سیاسی اقوام غیر پشتون در طی سه سال گذشته برای عدم دست‌یابی به یک انسجام و سازمان‌دهی مجدد، نیز ریشه در فساد گذشته‌ی آنان دارد.

نتیجه و جمع‌بندی:

 جمهوریت و نظام دموکراتیک، چون خلاف منافع قومی پشتون‌ها تشخیص داده شد. کم و بیش سقوط آن به صورت هم‌زمانی و توأمانی با آغازش یک‌جا شروع شد. سقوط ارزش‌های مدرن را کرزی آغاز کرد و غنی سرعت بخشید و به اتمام رساند. کرزی و غنی از درون نظام جمهوری و طالبان از بیرون، دست در دست هم دیگر داده با تلاش‌های پی‌گیر و مداوم سرانجام موفق شدند که ایده و ادعای تاریخی قدرت قومی را جامه‌ی عمل بپوشانند و تحقق بخشند. در پیروزی طالبان به همان اندازه که خودشان با انتحار و انفجار در طی بیست سال نقش دارند، به همان میزان کرزی و غنی نیز سهیم‌اند و نقش دارند. تنها طالبان فتح و پیروزی را با سقوط جمهوریت، به دست نیاورده‌اند، بلکه اکثریت اعضای جامعه‌ی پشتون و سیاست‌مداران شان نیز این کام‌یابی را از آن خود می‌دانند و اکثر شان به آن افتخار می‌نمایند.

اکنون تمام مردم افغانستان و بخصوص اقوام غیر پشتون در چنگ رژیم طالبان اسیراند. هیچ کسی در هیچ کجا صاحب مال، جان و ناموس خویش نیست. رژیم توتالیتر و تمامیت‌خواه طالبان بر تمام شئون و زوایایی پیدا و پنهان زندگی مردم اشراف و تسلط دارند. به تعبیر دیگر هیچ چیزی از زندگی مردم از آنان پنهان نیست به همه کس و به همه‌چیز دست‌رسی دارند. خفقان، فقر، بی‌کاری، نا امنی و سرکوب زندگی را به کام تمام مردم زهر گردانده است. هیچ کسی در هیچ جا، احساس امنیت روانی و فیزیکی نمی‌کند. زندگی هرکسی در هر لحظه در معرض تهدید مستقیم توسط کسانی قرار دارد که در ظاهر تأمین کننده‌ی امنیت به خود نام نهاده‌اند. این بدترین حالت و دردآورترین وضعیت است که مردم از پاسبانان امنیت، نگران امنیت جان، مال و ناموس خویش باشند.

به‌جا و نیکو است که هریک از ما اعم از عامی، روشن‌فکر، سیاست‌مدار، فعال مدنی و فعال رسانه‌ی از خود بپرسیم که در سقوط جمهوریت و در به وجود آوردن وضعیت فلاکت بار کنونی سهم ما به چه اندازه است؟ اگر غنی خیانت و معامله کرد؟ اگر قدرت را به هم‌تباران خود تحویل داد ما چه کردیم؟ ما چه نقش ایفا نمودیم و در کجا بودیم؟

تا به آن پرسش‌ها پاسخ ارایه نکنیم، تا سهم بی‌تفاوتی و غفلت خود را در رقم خوردن وضعیت جاری مشخص نکینم به اتخاذ تصمیم برای تغییر وضعیت نیز موفق نمی‌شویم. از سوی دیگر، تا خود دست به کار نشویم، منتظر ماندن به دراز شدن دست آمریکا و ید غیبی خدا، هر دو ناممکن به نظر می‌رسد. تجربه‌ی زیسته‌ی مردمان تاریخ بشر نشان دهنده‌ی آن‌ست که مردمان آزاد، آزادی را به قیمت جان خود به‌دست آورده‌اند. آزادی شئ پر بهایی است که به قیمت خون فرزندان یک سرزمین به‌دست می‌آید. تا هنوز در تاریخ مبارزات آزادی‌خواهانه‌ی ملت‌ها کسی سراغ ندارد که آزادی مُفت و رایگان به‌دست آمده باشد. آزادی تا هنوز به عنوان تحفه و هدیه به کسی و به جامعه‌ی داده نشده است. اقوام غیر پشتون نیز اگر خواهان آزادی خویش از زیر سلطه‌ی جابرانه‌ی طالبان هستند، تا دیر نشده باید خود کمر همت را بسته نموده، دست به کار شوند. خدا زمانی یاری می‌کند که ما را در صحنه‌ی عمل ببیند. خدا؛ یار عمل‌گرایان و نصرت دهنده‌ی عاملان به خیر و خدمت است، نه یار کاهلان و بی‌عملان.

مطالب مرتبط