جمهوری مدارا: در یک تعریف بسیار ساده و کوتاه میتوان گفت، اگر دولتی قادر باشد، امور داخلی و مناسبات خارجیاش را بدون جلب نظر دولتهای دیگر اداره کند، "استقلال" دارد. مردم افغانستان نیز ادعا میکنند که در هر دو محیط داخلی و بینالمللی، از چنین ویژگیای برخوردار و در نتیجه از استقلال بهرهمنداند. در ادبیات سیاسی افغانستان، از روز 28 اسد به عنوان روز استقلال افغانستان یاد میشود. شاه اماناللهخان در سال 1919 میلادی استقلال افغانستان را اعلام کرد. اکنون بیش از یک قرن از آن زمان سپری میشود. در طول این یک قرن، اگرچه مردم افغانستان به تکرار مورد تجاوز قدرتهای بزرگ قرار گرفت، اما سالروز استقلال افغانستان را همچنان با چشم غرور و احترام مینگرند و همه ساله از آن تجلیل میکنند. سزاوار است پس از گذشت بیش از یک قرن از آنروز تاریخی، به دو پرسش بنیادین تأمل کنیم:
1) آیا در طول این یک قرن، مردم افغانستان از شهد "استقلال" شیرین کام بوده است یا از شرنگ وابستگی و تحت سیطره بودن دولتهای دیگر تلخ کام؟
2) در درازای این یک قرن، مفهوم "استقلال" با چه تحول معنایی و محتوایی مواجه شده است؟
مفهوم استقلال، با قدرت و حاکمیت ارتباط وثیق دارد. به این معنا که اگر "دولت-کشور" را مؤلف از چهار مؤلفه اساسی -سرزمین، جمعیت، حکومت و حاکمیت- بدانیم، مفهوم حاکمیت به نوبهی خود، به دو بعد "داخلی" و "خارجی" تقسیم میشود. چنانچه در آغاز گفته شد، هرگاه دولتی، قدرت آن را داشته باشد که حاکمیت خویش را در هر دو بعد داخلی و خارجی، به صورت مستقل و بدون دخالت قدرتهای دیگر و دولتهای دیگر، اعمال کند، با توجه به مفهوم کلاسیک استقلال، آن دولتدارای استقلال است. وقتی از این منظر به مفهوم استقلال نگاه کنیم، درک میشود که مردم افغانستان دستِکم، نیمی از دوران استقلال خویش را همچنان با عدم استقلال و وابستگی "یکسویه" سپری کردهاند.
استقلال در مفهوم کلاسیک خود، بیشتر به معنای خودبسندگی و غیروابستگی و خودمختاری کامل است. با دقت به این معنای استقلال، -چنانچه گفته شد-، درک میکنیم که مردم افغانستان در بخش بزرگی از عمر به ظاهر مستقل دولتهای این کشور، وابستگی و عدم خودمختاری را در ابعاد مختلف آن تجربه کردهاند. در بعد اقتصادی وابسته بودهایم و در بعد سیاسی نیز وابسته بودهایم و قدرتهای بزرگ سرنوشت سیاسی ما را رقم میزده است. بنابراین، پاسخ پرسش اول، به صورت اجمال ایناست که مردم افغانستان بیش از اینکه در درازای یک قرن گذشته از شهد گوارا و جانافزای استقلال شیرینکام شده باشند، از شرنگ مرگبار وابستگی "یکسویه" و زندگی سیاسی تحت سیطره قدرتهای بزرگ تلخکام بودهاند.
و اما پرسش دوم: استقلال در طول یک قرن گذشته چه تحولات و تطورات معنایی و مفهومی را از سر گذرانده است؟ واضح است که ما در دنیای بالمره بیثبات زندگی میکنیم و به قول مصطفی ملکیان در این جهان تنها یک اصل ثابت داریم؛ و آن خود بیثباتی است. یگانه اصل و بزرگترین اصل ثابت جهان ما اصل بیثباتی آن است. منظور از بیثباتی، بیثباتی قانون هستی است. ذهن تان به سوی بیثباتی سیاسی نرود. ما در دنیایی زندگی میکنیم که به اقتضای قانون هستی، شرایط پیرامون ما پیوسته در حال تغییر و تحول است. ذهن ما، زبان ما، خواستههای ما، باورهای ما، منافع ما، مضار ما، مصالح ما و شرایط ما به صورت بیوقفه و مستمر تغییر میکند. فیالمثل، از اینکه اوضاع و احوال پیرامون ما پیوسته در حال تغییر است، زبان ما نیز چونان ارگانیسم زنده خود را با شرایط پیرامون دمساز میکند. مفاهیم کهن میمیرند یا دچار تحول معنایی میشوند و مفاهیم جدید متولد میگردند. مفهوم استقلال نیز تابع این اصل است. از زمانی که شاه امان الله، شاه ترقیخواه افغانستان استقلال این کشور را اعلان کرد؛ تا زمانهای که ما زندگی میکنیم تحولات شگرفی در مفهوم استقلال به وجود آمده است. استقلال در مفهوم کلاسیکاش، خودبسندگی و خودمختاری و غیر وابستگی را در ذهن مردم مبتادر میساخت؛ اما در مفهوم جدید و مدرناش، وابستگی متقارن و متقابل و خودخواسته و ارادی را در ذهن و ضمیر ما القاء میکند. آن تلقی کلاسیک از استقلال، اکنون از دو محور مورد تهاجم است. از محور داخلی توسط خود دولتها به مثابهی بازیگران بینالمللی و از محور خارجی توسط سازمان ملل متحد و قواعد، قوانین و هنجارهای حاکم بر فضای روابط بینالملل.
تلاش دولتها به مثابه بازیگران بینالمللی در محور داخلی ایناست که توانشان را افزایش دهند تا از طریق وابستگی متقابل و متقارن به اهداف ملیشان دست یابند. وابستگی متقابل و متقارن اکنون نه فقط مخل استقلال نیست، بلکه در صدر منافع ملی کشورها قرار دارد. چرا؟ به دلیل اینکه تنها کشورهای ضعیف و ناتوان است که نمیتوانند در سلسله مراتب جهانی، سود خود را در بدل فراهمآوری سود متقابل به دیگران، فراهم کند. کشورهای ضعیف در دنیای مدرن، همواره در دام وابستگی مرگبار یکجانبه و یا انزوای اسارتبار، گیر خواهد ماند.
استقلال در دنیای مدرن، بیشتر یک بحث حقوقی است. یعنی دولتها با اختیار خود براساس سنجش دقیق اهداف و منافع ملی خودشان، بخشی از اختیارات و بخشی از امتیازات خویش را در اختیار دولتهای ثانی و ثالث قرار میدهند تا به امتیازات دیگری برسند که در غیر آنصورت قابل دسترس نیستند. دقیقا، آنچه در نظریه قرارداد اجتماعی بین دولت و شهروندان مطرح است. شهروندان بخشی از آزادیها و بخشی از حقوقشان را در اختیار دولت قرار میدهند تا به نیازهای حیاتیتر و مهمتر شان رسیدگی صورت گیرد.
امروزه اگر کشوری از طریق پیمانهای دوجانبه در قلمرو خود به کشور ثانی پایگاه نظامی فراهم میکند، این کار مخل استقلال به حساب نمیرود؛ زیرا فرض نخستین ایناست که اولاً دولت میزبان بهلحاظ حقوقی چنین حقی را دارد و ثانیاً از این حق، صرفاً در راستای بیشینه کردن سود و منافع ملی استفاده صورت میگیرد. سود و منافعی که در غیر آنصورت و از راههای دیگر تأمین شدنی نبودهاند.
اینکه منافع ملی چیست؟ و چگونه تأمین میشود نیز همواره دچار دگرگشت و تحول است. ما منافع ثابت داریم؛ اما تعریف ثابت از آن منافع و راه ثابت و یگانه برای رسیدن به آن منافع هرگز نداریم. دولت قدرتمند، دولتی است که هم منافع ملیاش را بشناسد، هم از تحولات مفهومی آن غافل نباشد و هم راه رسیدن به آن را بداند.
مفهوم خود بسندگی و خودکفایی، اکنون در بازار سیاست جهان و در حوزه بینالمللی، جنس پرخریداری بهشمار نمیرود، زیرا همه میدانند که جهان به یک دهکدهی کوچک تبدیل گردیده و در این دهکده همه به همه نیازمند است. اکنون بهجای مفهوم خودبسندگی و خودکفایی بهتر است به مفهوم قدرت و توانایی برای رسیدن به موقعیت بالاتری در هرم مخروطی و سلسله مراتبی جهان تأمل کنیم و از آن سود ببریم. این ممکن نیست مگر اینکه علم داشته باشیم، به هوش مصنوعی و تکنالوژی دسترسی پیدا کنیم، صنعت داشته باشیم، قدرت دفاعی داشته باشیم و از این طریق دیگران را علاقهمند معامله و داد و ستد نماییم. بنابراین نتیجه میگیریم که خودبسندگی و خودکفایی آرزوهای دست نیافتنیاند. مثال روشن آن، کشورهای غربی است. کشورهای غربی هر کدام شان به صورت جداگانه به بسیاری از چیزها دسترسی دارند؛ اما هرگز بینیاز از همدیگر و بینیاز از کشورهای دیگر در سطح منطقه و جهان نیستند. شاید کسی بگوید آنها در این بازی استفاده بیشتر میبرند. پاسخ این است که بلی میبرند؛ اما صرفاً به این دلیل که آنها با کوششهایی که در محیط داخلی شان کرده اند، جایگاه شان را در سلسله مراتب جهانی بالاتر برده اند. هر کشوری که بخواهد جایگاهشان را بالاتر ببرند، سودش را در این دنیای مبتنی بر داد و ستد نیز بیشتر میکند. پس رمز پیروزی در حصار کشی و توهم استقلال و خود بسندگی نیست. رمز پیروزی در درک از منافع و اخذ موقعیت بالاتر در ساختمان مخروطی جهانی است؛ و از قضا موقعیت بالاتر در ساختمان مخروطی جهانی به دست نمیآید مگر با درک درست از روابط دیالکتیکی قدرت داخلی و وابستگی متقابل و متقارن دولتها.
از محور بینالمللی نیز استقلال و حاکمیت ملی به مفهوم کلاسیک آن، در معرض تهاجم و فشار قرار دارد. قوانین، قواعد و هنجارهای بینالمللی در نیم قرن اخیر، راهی را در پیش گرفته است که به موجب آنها، دولتها نمیتوانند به بهانه استقلال و حاکمیت ملی، مسئولیتهای انسانی خویش را در داخل کشورشان کاملاً نادیده بگیرند. فیالمثل بعد از حوادث دردناک و تکاندهنده رواندا و حوادث دیگری که در اواخر قرن 20 در جهان اتفاق افتاد، شورای امنیت سازمان ملل متحد، در سال 2006 اصل مسئولیت حمایت/حفاظت یا (R2P) را به تصویب رسانید. براساس این اصل، حکومت کردن نه یک امتیاز، بلکه یک مسئولیت است. دولتهای ملی به حیث اعضای سازمان ملل متحد، در قبال مردم و ملتشان مسئولیت دارند.
اصل مسئولیت حمایت؛ دو وظیفه مهم را به عهدهی دولتهای ملی مینهد: وظیفه اول، ایجابی است و حکومتها را مکلف میسازد که از مردم خود علیه کشتار دستهجمعی، جنایت جنگی، پاکسازی نژادی، قومی و مذهبی و همچنین جنایت علیه بشریت حمایت کند. وظیفهی دوم اما، سلبی است و حکومتها را از برخی اقدامات برحذر میدارد. فیالمثل گفته شده است که هیچ حکومتی نمیتواند، با استفاده از اصل حاکمیت ملی علیه شهروندانش، به جنگ و کشتار و داغ و درفش متوسل شود.
هرگاه دولتهای عضو، از مسئولیت و وظیفهشان شانه خالی کنند، یا به هر دلیلی نتوانند به مسئولیتشان عمل کنند؛ جامعه بینالمللی حق دخالت دارد. این دخالت هرچند که در قدم اول قهرآمیز و مسلحانه نیست؛ اما تا حد دخالت قهرآمیز و مسلحانه پیش میرود.